گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

در من کوچه ایست که با تو در آن نگشته ام 

سفریست که با تو هنوز نرفته ام ...

روزها و شبهایی ست که با تو به سر نکرده ام 

و عاشقانه هایی که با تو هنوز نگفته ام ...

ساعت ۳ بامداد ۲۴ خرداد 😊

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۰
  • ۱۶۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

چون دوستت می‌دارم
مجبور نیستی آن‌گونه که روز آشنایی‌مان بودی، باقی بمانی

چون دوستت می‌دارم
مجبور نیستی خود را محدود کنی
به تصویری که از تو زنده مانده در من 

چون دوستت می‌دارم
می‌توانی در خودت ببالی
چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت
می‌توانی دگرگون شده،
بشکفی،
تازه شوی

چون دوستت می‌دارم
می‌توانی آنچه هستی باقی بمانی
و آنچه نیستی شوی

مارگوت_بیکل

  • ۰ نظر
  • ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۴۷
  • ۲۰۹ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

شکسپیر...

۰۸
مهر

نقل قول جالبی از شکسپیر هست که میگه : یا زبانم از خشم حبس شده در قلبم حرف خواهد زد یا قلبم از شدت آن خشم خواهد شکست...

من امروز بعد از سالها ...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۳:۱۹
  • ۳۲۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

آخر شبی یه سلام قشنگی خوندم براتون بگم

میفرماد :" سلام علی الذین ان خاننا التدبیر لم یخنهم الفهم "

سلام به اونها که اگر حرف و کلمه و بیان ما بهمون خیانت کرد ، درک و فهم اونها بهشون خیانت نکرد. ما بد گفتیم ، کم گفتیم ، شایدم اصلا نتونستیم بگیم ولی اونها خوندن اونها فهمیدن .درست هم فهمیدن...

😊

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۰
  • ۲۴۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

عزیز نداشته ام...

۲۸
فروردين

عزیزِ نداشته ام...

اندکی صبر...

نوبتِ ماهم می شود!

می رسد وقتِ عاشقی کردنمان...

به رخ میکشیم تمامِ دوست داشتنمان را...

نوبت بازی آنهاست فعلا

بیا بنشینیم و تماشایشان کنیم !

#علی_قاضی_نظام

  • ۱ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۴۲
  • ۳۱۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

میگم که...

"دل بهر شکستن است ... بیهوده نرنج"

  • ۱ نظر
  • ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۷:۴۴
  • ۲۵۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

فرمود که : تا تویی ماهِ تمامِ هرشب این آسمان

حال و روز کهکشان راه شیری محشر است...

بی تقصیر

مرد آسمونی

  • ۱ نظر
  • ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۸:۰۰
  • ۵۷۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

سووشون

۱۵
تیر

"در این دنیا همه چیز دست خود آدم است ، حتی عشق ،حتی جنون ،حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها را جابه جا کند.میتواند آبها را بخشکاند.میتواند چرخ و فلک را بهم بریزد.آدمیزاد حکایتی است.میتواند همه جور حکایتی باشد ،حکایت شیرین ،حکایت تلخ ،حکایت زشت...و حکایت پهلوانی...بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمی رسد ،به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد. "

"کاش دنیا دست زنها بود ، زنها که زاییده اند یعنی خلق کرده اند و قدر مخلوق خودشان را می دانند.قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را.شاید مردها چون هیچ وقت عملاً خالق نبوده اند ، آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی بیافرینند.اگر دنیا دست زنها بود ،جنگ کجا بود؟"

  • ۰ نظر
  • ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۳:۱۳
  • ۴۶۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

حسب حال...

۳۰
ارديبهشت

14ام آذر ماه بود که پایان نامه رو با نمره 20 دفاع کردم و رسما درسم تموم شد.بلافاصله بعدش طرح ثبت نام کردم...

روستایی رو انتخاب کردم که 10 ماه بود که دندانپزشک نداشت.دور افتاده و بدون امکانات و کم جمعیت...ماه اول سرم شلوغ بود و مردم روستا سوغاتی های محلی واسم می آوردن و منم خرذوق می شدم...از ماه دوم کم کم خلوت شد.اینکه چطور دو ماه در تنهایی و سکوت و روستایی دور افتاده با بخاری نفتی زندگی کردم که حتی سوپر مارکت نداشت رو نمیدونم.شاید چون نیاز داشتم بعد مدتها تنها باشم...بعد مدتها شبها سریال می دیدم...و در عرض یک ماه 100 قسمت سریال رو دیدم...سریال فرینج:)

"فرینج" 

به نظرم فوق العاده بود و به همه توصیه میکنم ببینن:)

از ماه سوم زندگیم خروشان تر شد...در شهر ساکن شدم و رفت و آمد به روستا رو انتخاب کردم.کلاس سنتور رو شروع کردم.عصرها هم کار می کردم.بعضی شبها تنهایی می دویدم...

ابتدای آذر بود که رفتم قله هزار کرمان...بلندترین قله ای که تا آن زمان فتح کردم...از ماه چهارم تصمیم گرفتم بعد از مدتی وقفه کوه و طبیعت گردی رو با قدرت شروع کنم.بعد از مدتها تونستم دوره کارآموزی کوهپیمایی رو بگذرونم...و فعلا می خوام خودم رو برای فتح علم کوه آماده کنم...به خودم قول دادم حداقل اگه به پلنگ برفی نمی رسم... طرح سیمرغ رو کامل کنم...

حس میکنم هیچوقت تو زندگیم اینقد از خودم راضی نبودم...:)

پ.ن:طرح سیمرغ برنامه ی صعود به 31 قله ی بلند 31 استان ایران است.

  • ۳ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۱۴
  • ۵۵۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

اتفاق ...

۱۵
آذر

گفت : "تو فوق العاده ترین اتفاقی هستی که میتونه واسه یه آدم اتفاق بیفته ..."

و من مات و مبهوت نگاش کردم...

+ اینجاس که شاعر میفرماید :" ای من به فدای دل دیوانه پسندش ..."

  • ۰ نظر
  • ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۴:۰۷
  • ۵۸۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

فکر مسموم

۳۰
شهریور

میدونی؟

با خودم فکر میکردم هیچ اتفاقی نمیتونه این حسی که بهش دارم رو از من بگیره...همین طور هم بود. اما...

هیچوقت فکرشو نمیکردم با یک " مگه مهمه ؟ " همه چیو فراموش کنم...

فهمیدم آدمها اونقدر صبر میکنن...صبر میکنن...اما در نهایت با یک تلنگر ساده ، یه رفتار کوچیک ، یه نیشخند ، یه جمله... قید همه چیو میزنن.

خلاصه که افکار مسموم رو از سرتون بیرون بریزید. واقع نگر باشید.

  • ۳ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۴
  • ۶۲۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

وحدت...

۳۰
تیر

و فارغ التحصیل شدیم...

گفت که : " اولین رمز موفقیت وحدت است ، وحدت با خودتان... کسی می تواند به وحدت با دیگران برسد که ابتدا در درون خودش به وحدت رسیده باشد. کسی که افسردگی و ناراحتی دارد ، با خودش درگیر است و نمی تواند به وحدت برسد.شرایط رسیدن به وحدت پشت سر گذاشتن این 4 صلح است :

صلح با طبیعت

صلح با مردم

صلح با خودت

صلح با خدا

حضرت مولانا گفته اند که برای اینکه این 4 صلح را پشت سر بگذاری باید 4 دیوار عین رو بشکنی...

علاقه

عناد

عقیده

عادت

بقول حضرت شمس ، تو زمانی می توانی این 4 دیوار عین را فرو بریزی که تمام عمر خود را روی مبارزه با 4 نون معطوف کنی ...

نادانی

ناتوانی

نگرانی

و نیازمندی

تا تو در نهایت به وحدت برسی...

  • ۷ نظر
  • ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۰
  • ۹۸۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

چشم تو...

۱۵
اسفند

+ آیه ی عشق است با خط معلا چشم تو / کرده سرالله را در بوق کرنا چشم تو...

+ لبخندت در این جهان غمگین معجزه ای بود از سوی پیامبری که هرگز ادعای رسالت نداشت.و عشق ، ناممکن ترین اتفاق زندگی ام ... همچون ایمان یک مسلمان در کلیسای یک کشور یهودی نشین... #کامل_غلامی

  • ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۷
  • ۶۹۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

فکر کنم مهرماه بود که با بچه ها رفتیم یزد. اون هم به سبک هیچ هایک...

تجربه خوبی بود... اینکه سوار کامیونت و تریلی بشی.آدمهای مختلف رو بشناسی.حس میکنم  اینکه کلا خودتی و یه کوله تو رو از وابستگی به دنیا جدا میکنه:) به اینکه شب تو یه هتل پنج ستاره بخابی فکر نمیکنی. با عشق چادرتو برپا میکنی و با لذت تو کیسه خوابت میخابی:)

چند روز پیش سین شین پیشنهاد هیچ زدن به چابهارو داد و بچه ها دارن بررسیش میکنن تا رای قطعی رو بدن...

میخوام از هیچ هایک بنویسم... احتمالا خیلی ها این سبک سفر کردن رو نمیشناسن:)

هیچهایک یعنی کوله پشتیت رو بردار و بزن به دل جاده. احتمالا راننده ای پیدا میشه که تو رو به مقصد برسونه ... سفر کردن بدون اینکه هزینه راه داشته باشی. با مردم دوست میشی .با آداب و رسوم و غذای محلیشون آشنا میشی.سرگذشتشون رو میشنوی و ...

تجربش کنید:) حداقل یک بار...

+ سخن هیچ مگشای با رازدار / که او را بود نیز انباز و یار

اینجا شاعر میگه که در مورد هیچ هاتون با کسی حرف نزنین 😁

+ نباشد کسی را ز من هیچ رنج... اینجا میگه کسی از هیچ رفتن من رنجیده نشد:)

+ اگر هیچ راز تو پیدا شود / ز خون کشور ما چو دریا شود

اینجا هم فردوسی میگه اگه راز هیچ رفتن تو معلوم بشه.دیگه خدا بخیر کنه...

+ کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست:)))

بهترین راه و رسم سفر در جهان هیچ زدن می باشد:)))

+ دلت را بدین هیچ رنجه مدار...

میگه که اگه یه هیچ رفتی و دهنت مسواک شد :) دلتو بد نکن . این یکی بد شده.دلیل نمیشه بعدی هم بد باشه :)))

+ مثلا میخاست بااحساس شه:) گفت : خونت تو رگهامه

خندیدم.

گفت :کوفت:) و باهام خندید:)

  • ۴ نظر
  • ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۱۹
  • ۷۸۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

...

۱۵
بهمن

بنظرم حافظ وقتی این شعرو میگفته...دلش کلی گرفته بوده...

"در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود "

بنظرم سعدی وقتی این شعرو میگفته...غمگین ترین مرد دنیا بوده...

"مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم"

  • ۰ نظر
  • ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰
  • ۶۴۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

باور...

۲۳
دی

وقتی باخودم منطقی فکر میکنم

هنوز هم نتونستم بعضی اتفاقات این سالهای اخیر زندگیم رو باور کنم...بزرگترین اتفاق های زندگیم تو این سه سال اخیر رخ دادن...

الان تنها چیزی که میتونم بگم اینه : الحمدلله ...

فقط چیزی که بهم ثابت شد اینه... قدرت و توانایی آدمها خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکنن...

  • ۳ نظر
  • ۲۳ دی ۹۶ ، ۲۱:۲۷
  • ۶۹۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

پرنده...

۳۰
آذر

پرانتز را باز کنید ، بنویسید ( پرنده ...
پرانتز را نبندید ... بگذارید پرنده آزاد باشد...

پرنده

چند روز پیش که از مقابل مغازه های پرنده فروشی رد میشدم . چند دقیقه ای جلوی ویترین مغازه ها وایسادم و قفس های مملو از پرنده هارو که همش تو سرو کله ی هم میزدن نگاه کردم.مثل این میموند که 20 نفر آدم رو تو یه اتاق 12 متری زندونی کنن... همیشه از بودن پرنده ها در قفس متنفر بودم.چرا ما آدمها اینقدر سنگدل هستیم؟ یهو یاد شعر سهراب افتادم ::و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ " و اون گوشه ی خز ذهنم یاد این شعر افتاد:" من یه پرنده ام.آرزو دارم تو باغم باشی...خنده" و یاد این جمله : " پرنده هایی که در قفس به دنیا می آیند فکر میکنند پرواز نوعی بیماری است..."

به این فکر میکردم که چرا ما آدمها همیشه زیبایی هارو و خوبیها رو به جای اینکه از وجودشون بهره ببریم، اسیر میکنیم...

+ بنظرم بین حیوانات «پرنده ها... بهترین اند.چرا ؟

به دلیل اینکه : 1_ اغلبشان زیبا هستند.رنگی رنگی و جذاب...

2_ بین حیوانات تنها گروهی هستند که میتوانند پرواز کنند و همواره در اوج هستند :) 

3_ نظام زندگیشان «تک همسری»است . یعنی پایبند به زن و زندگی و مسئولیت پذیر :)))

4_ در مکالمات محاوره کاربرد زیادی دارند😂 دونفر را میبینیم که عاشقانه در خیابان قدم میزنند.باخود میگوییم : این دوتا مرغ عشق رو ببین ... یا کسی که آیکیوی پایینی دارد را اسگول (نام پرنده ایست) می نامیم😎

5_ خیام با نوشتن کتابی با نام «منطق الطیر» به ما آموخت که پرندگان حیواناتی منطقی هستند:) و باید از آنها سیستم تک همسری را فرابگیریم✌

6_سیمرغ و ققنوس پرنده اند و این دلیلی بر برتری پرندگان برسایر حیوانات است.

7_ آنها اولین کسانی بوند که بوسیدنِ عاشقانه ی نوک به نوک را کشف کردند😁

8_آنها گیاهخوار هستند...

+ دلم پرواز میخواهد...

+مانند پرنده باش که روی شاخه ای سست و ضعیف لحظه ای می نشیند.آواز میخواند و احساس میکند که شاخه میلرزد...ولی به آواز خواندن خود ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد:)

+آدم های اطرافتون مثل پرنده ها هستن. اصلا دلشون نمیخاد اسیرشون کنین...آزاد بذاریدشون.اگه پروازو ازشون بگیرین ازتون متنفر میشن...

+قصه ی معراج شاهین راز بود / فصد او از زندگی پرواز بود

لحظه ی پایان او آغاز بود / مرگ او خود آخرین پرواز بود...

  • ۳ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
  • ۸۸۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

گفت:

امروز چند شنبه است؟ چندم کدام ماه از کدام سال است؟
امروز چند ساله ای؟
چیزی به یاد نمی آورم جز اینکه امروز اکنون است و اینجا زمین است و تو به دنیا آمدی. . .

و این عکس رو به عنوان هدیه تولدم بهم داد...لبخند

  • ۱ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۳۶
  • ۶۶۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

فردا میریم سمت یزد‌...خیلی یهویی شد و خیلی ذوق دارم واسش:)

هفت نفریم:)

من و زینب... موری فول اچ دی و اچ دی بزرگ...سین شین و کامنش و استاد آریانا...

+ بقول حافظ : قد بلند تورا تا به بر نمی گیرم / درخت کام و مرادم به بر نمی آید 

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • ۷۸۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

گره...

۲۵
شهریور

گفت : یه جمله میگم از من یادت بمونه ... و اون اینه که حس و حالت رو به هیچ چیز و هیچ کس جز خودت گره نزن...

+ میخام به توصیه اش گوش کنم:)

+ تو خابم بالا پایین میپریدم و بلند گریه میکردم واسمشو داد میزنم ... از خاب پریدم گوشیو برداشتم بهش زنگ زدم...ی بوق نخورد ک برداشت...گریم گرفت... شوکه بودم...حالش خوب بود ...

  • ۲ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۳
  • ۶۶۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

جالبه

۱۶
شهریور

جالبه...اینکه همه معتقدن خدا خیلی دوسم داره...

اما من میگم اگه خدا دوسم داشت هیچوقت اینطور نمی شد...

+تلخ منم...همچون چای سرد که ساعات طولانی نگاهش کرده باشی...و ننوشیده باشی...تلخ منم...چای یخ...که هیچ کس ندارد هوسش را...#سیدعلی_صالحی

+ گفت:«تا حالا بهت گفتم موقع دیدنت قلبم شروع به تندتند تپیدن میکنه؟»

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۰
  • ۶۵۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

خواب فیروزه ای

۱۱
شهریور

خواب دیدم...دیدم که یه لباس آبی فیروزه ای تنمه پر از سنگدوزی های فیروزه.گردنبند فیروزه هم گردنم بود.یهو نمیدونم چی شد...سنگ گردنبندم ناپدید شد.دونه دونه همه ی سنگهای روی پیراهنم افتادن زمین و محو شدن...از خواب پریدم.اشکم ریخت‌... بهت پیام دادم که کابوس دیدم... گفتی بهش فکر نکن...

تو دفتر جلد فیروزه ایم نوشتم : خدایا فیروزه ی منو ازم نگیر... و من عجیب حس میکنم فیروزه ی من تویی...

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۳
  • ۶۰۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

باتو...

۱۹
مرداد

کاش میشد همه چیز روی زمین رو باتو تجربه میکردم...

"The great Gatsby"

فیلم خوبی بود.عاشق بود و طفلک گتسبی... 

  • ۲ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
  • ۵۲۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

قدرتمند...

۰۷
مرداد

مدتهاست که برایت چیزی ننوشته ام

زندگی مجال نمی دهد:غم نان!

با وجود این خودت بهتر میدانی :نفسی که میکشم تو هستی...خونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم..

امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم و فردا بیشتر از امروز... و این ضعف من نیست.قدرت توست... #احمد_شاملو

+ روی نیمکت نشستند.روبروی درختان سرسبز و تنیده در هم...مرد گفت:چه منظره ی زیبا و آرامی... حرف زدند و حرف زدند... زن قهقهه میزد.پیرمردی که از کنارشان عبور میکرد از خنده های زن و مرد به وجد آمد و لبخندزنان تماشایشان میکرد و میگذشت...

این جمله از ذهن زن گذشت: 

The real power of a man is in the size of smile of the woman sitting next to him...

مرد پرسید :من چقدر قدرتمندم؟

زن گفت:تو خود میدانی:)

مرد جواب داد:تو بگو تا بیشتر بدانم...

زن گفت:من همواره میخندم.خنده هایم معیار خوبی نیست:)

+ قطعا اگر به جای آن زن بودم میگفتم : تو قدرتمندترین مردی هستی که در زندگی شناختم:)

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۵
  • ۵۱۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

مرد نصف شبی میگوید که: میخاهم تا صبح برایت شعر بخوانم...

و زن پاسخ می دهد :خب بسم الله...بخوان:)

 _ تو هم که از خدا خواسته...:)

زن میخندد...

مرد میخواند: " دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی

تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟

انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی

من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی

غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی

حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟

نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی"

آرام

  • ۱ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۱
  • ۷۰۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

هزاران امید...

۳۰
خرداد

زمان زمان بلوغ است و فصل ، فصل هرس

دل شکسته ی خود را بریدم از همه کس...

+

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

مگر نه اینکه خداوند هر امیدوار تویی؟(با تلخیص و اقتباس و ازین حرفا از سیمین بهبهانی :دی )

+
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است
ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند
چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
سیمین بهبهانی

+

گفتم:واقعا دلم واست تنگ شده.سه ماهه که ندیدمت...

همزمان با حرف من  گفت که:بیا مشهد که مرا هزار همراهه پیاده روی است و هر هزار تویی :)

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰
  • ۶۵۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

تو را می خواهم...

۲۲
ارديبهشت

تو را می خواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را می خواهم
برای خانه ای که تنهاییم
تو را می خواهم برای چای عصرانه

تلفن هایی که می زنند
و جواب نمی دهیم
تو را می خواهم برای تنهایی
تو را می خواهم وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی
نیمکت های سراسر پارک های شهر
برای پنجره ی بسته
و وقتی سرما بیداد می کند

تو را می خواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را می خواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب
برای همه ی عمر ...

#نادر_ابراهیمی

+آن که بی برق کند جان مرا شارژ کجاست ؟:)آرام

نگارینا دل و جانم تو داری / همه پیدا و پنهانم تو داری

ندانم که این درد از که دارم / همی دانم که درمانم تو داری    #باباطاهر

#گفت : درکت می کنم.چه وسط آب باشی چه بیابون.چه روی اورست . چه کنار من...آرام

#گفت : به حرفات گوش میکنم.به حست...به افکارت...به ندای قلبت...

  • ۳ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۴۰
  • ۸۰۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

حال خوب...

۰۶
ارديبهشت

حال من خوب است اما با تو بهتر می شود...:)

+ هرجوانمرد کوهیست و آفتاب پشت شانه های جوانمردان زندگی میکند...#پردیس_شریفی

+بودنت هدیه بزرگیست برای قلب کوچکم...:)

+گفت : فاطمه اصلا نمیشه با تو اخم کرد یا بداخلاق بود و...:))

و من لبخند زدم...

+میدونی عاشق تایمی ام که با ذوق میگی:واااااااییییی فاطمه...؟بعد یه ماجرایی رو تعریف میکنی:)

+گفتم : چطوری کسی قبل من فتحت نکرده؟لابد کوهنورد نبودن...:D

  • ۲ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • ۷۵۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

سال کبیسه...

۳۰
اسفند

آدم است دیگر...گاهی حال و حوصله ندارد.دلش میخواهد گوشه ای لم بدهد.شعر بخواند.کتاب بخواند و به یک نقطه خیره شود.حال ندارد وبلاگ آپدیت کند...

خب خب خب...بالاخره سال 95 هم تموم شد و رفت پی کارش.حالا من نه از اون دسته ام که بگم:واااای سال نحسی بود خوب شد رفت.بره دیگه برنگرده و ازین حرفا...نه از اون دسته ام که بگم:سال نود و قلب سال عشق بود واسم.وااای خدا مرسی که امسال عاشقی کردم...مرسی که عشقمو بهم دادی...:دی

خب من میانه رو میگیرم و میگم که: امسال هم دقیقا مثل باقی سالهای زندگیم پر بود از شادی و سختی.شادی هاش بیشتر بود.سختی هاش خیلی آموزنده بود...در کل ازش راضی ام.زیاد خوشگذرونی داشتم امسال...ازدواج دوستام که منو خیلی مشعوف کرد:)

تالاب کجی

اما آخرش فوت مادر عالیه ...و دیدن غمش خیلی سخت بود...میتونم بگم یکی از بدترین اتفاقات 95 بود...

دلیجان

خب من تصمیم دارم در این سال جدید...

خیلی بیشترتر از پارسال با اعضای خانوادم مهربون باشم و بفکرتر...

با دوستانی که باارزشترن ،با اونهایی که در تایم همراه بودن باهاشون شادترم و معلم های خوبتری هستن وقت بیشتری بگذرونم.

از آدمهایی که آسیب حضورشون در زندگیم بیشتر از آسیب عدم حضورشونه دوری کنم...

بیشتر عاشق کارم باشم.

زبون سبز تری داشته باشم و انرجی های مثبت بیشتری ساطع کنم!

خیلی بیشتر حواسم باشه کسی رو مسخره نکنم...

تو زندگی شخصیم رنگ احساسو خیلی خیلی کمتر کنم.

از یاد خدا کمتر غافل باشم...

و اینکه عبادت بجز خدمت خلق نیست ...سعی کنم به آدمها بیشتر کمک کنم.

بیشتر کتاب بخونم وتو کارهام تنبل نباشم!

 

+گفت: خداپرستی و دنیا مداری هرگز باهم جمع نمی شن.دنیا و آخرت ممکنه با هزار لیت و لعل به نحوی باهم جمع بشن.اما دلبستگی به خدا با وابستگی به دنیا قطعا مغایرت داره. «حب الدنیا رأس کل خطیئه» تعلق خاطر به دنیا منشأ همه ی بدی ها و معصیت هاست.مهمترین ، اصلی ترین و بنیادی ترین رمز همه ی قصه ها و غصه های ما هم تو همین حدیث نهفته اس...

+ داشتی منو تحلیل میکردی...

گفتی:مرز رک بودن و اون سمت داستان رو بعضی وقتا رد میکنی :)مرزش باریکه دیگه. سعی کن با حرفات ادما رو ناراحت نکنی. مرزش باریکه و تو روی لبه ای :) یکی دیگه از نقاط ضعفت اینه که خب پر حرفی :) به قول معروف زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.به جا حرف زدن بهتره :)
گفتم:میدونستی ک وقتی نقاط ضعفمو میگن.لال میشم و میرم تو خودم...فکری میشم.
گفتی:میدونستی که الان میتونم تا صبح نقطه قوت بگم؟
گفتم:میدونستی اگه منو کامل میشناختی میتونستی تا خود صبح واسم نقطه ضعف ردیف کنی؟
گفتی:اینو از خودت می پرسم. کم صبری؟
من:نه.عجولم
گفتی:خب بعدی. خیلی احساس ادما برات مهم نیست و به نظر خیلی بده
گفتم:احساس همه نه.حس های احمقانه ک توجیهی واسش ندارم.احساس آدمایی که واسم مهم نیستن...
گفتی:تو توجیهی نداری یکی دیگه داره.مورد بعدی: درباره ادما زود قضاوت نکن

مورد بعدی: توی بحث ها گارد نگیر :)
مورد بعدی: به ادم ها از بالا نگاه نکن. خیلی بده...

آه قلبم...اون شب منو تیربارون کردی:)عزیز من ...میدونی که ازت متنفرم؟

+بعد از دادن هدیه بهم گفت که : دفترچه برای این بود که بیشتر رویاهات رو بنویسی و هدف گذاری کنی.کتاب برای این بود که بهت کمک کنه هرچند کم بیشتر شاد باشی و بذرها برای اینکه گلهای خوشگلی بکاری و بهار از دیدنشون لذت ببری...و گل آبیه...عمدا مصنوعی بود که دوست داشتم این پیام رو منتقل کنم که دوست دارم دوستیم همیشگی باشه و خشک نشه...

+سه ساعت داشتم به این جملش میخندیدم :دوست داشتم شغلم مسئول نگهداری از پانداها در باغ وحش می بود.#جدی

چشمه زولیو

بهتون پیشنهاد میکنم مثل من باشید چند عدد دوست دیوونه انتخاب کنید!و با اونها وقت بگذرونید...اونها خودشون بلدن چطوری بخندونن شمارو...خب از تموم دیوونه های زندگیم متشکرم:) 

درضمن هرکس هرحرفی داره...هردلخوری هر انتقادی رودررو مث یه مرد بگه.من به نظرش احترام میذارم... حتی اون دسته از عزیزانی که مرتبا بهم سر میزنن و خیلی حرص میخورن ازم:))با شماهستم دوست عزیز...:))حتی شما...

 

  • ۶ نظر
  • ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • ۸۵۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

چند ماه پیش به مطلبی بر خوردم که ارزش خوندن داره:)

چرا باید تا جوانید سفر کنید؟  (کلیک کنید تا متن کامل رو ببینید!)

1. سفر، نحوه ارتباط شما را با دنیا تغییر خواهد داد.
اگر تا زمانیکه جوان هستید سفر نکنید، با گذر عمر و قیدهایی که خانواده و شغلتان به شما تحمیل می کنند، تمایل شما برای ماجراجویی و سفرهای مخاطره آمیز کمتر خواهد شد.
2. سفر، نحوه ارتباط شما را با دیگران تغییر خواهد داد.
زمانیکه سفر می کنید، با فرهنگ های مختلف آشنا می شوید. متوجه می شوید که زندگی شما با دوستی با افرادی که شبیه شما نیستند و یا مانند شما رفتار نمی کنند، می تواند خیلی کامل تر باشد. 
3. سفر شما را متواضع می کند و متوجه می شوید که شما در مرکز جهان نیستید!
هر چقدر بزرگ تر می شوید، متوجه می شوید که در واقع چقدر کم راجع به زندگی می دانید! 
4. سفر به شما قدرت مواجه با چالش های جدید را می دهد.
سفر همانطور که شما را متواضع می کند، به شما قدرت هم می بخشد. متوجه می شوید که قادر به انجام کارهایی هستید که هیچ وقت فکر نمی کردید بتوانید انجام دهید. 
5. سفر به شما حس همدردی با مشکلات جهان را می بخشد.
زمانیکه سفر می کنید، متوجه می شوید که چقدر از امکانات و موهبت های زندگی خود را نادیده گرفته بودید. 
6. سفر، میزان تحصیلات شما را افزایش می دهد.
ممکن است کلاس درس تاریخ در دوران مدرسه جزء ساعت های مورد علاقه شما نبوده باشد! اما زمانیکه به پاریس سفر کنید و کاخ ورسای را از نزدیک ببینید، در راهرو های موزه لوور قدم بزنید، عظمت اهرام مصر را ببینید و از کولوسیوم گلادیاتورهای رم دیدن کنید، به درک جدیدی از تاریخ خواهید رسید و شاید حتی از معلم تاریخ خود قدردانی کنید! سفر، تاریخ را زنده خواهد کرد. 
7. عمر طولانی و بدون مشکل به شما قول داده نشده است، پس همین الان از تجربیات زندگی لذت ببرید.

+میخوام واسه خاطر خودم زندگی کنم. به خودم قول دادم که وقتی نگرانی هایی که دارم که اولویت زندگیمه حل شد...با چند تا دوست پایه بزنم تو مسیر سفر...فعلا چند نفر کاندید شدن واسه این سفرا...:)

+اونشب واقعا بهم بد گذشت.فک کنم 24 ام بود.روز بدی رو گذروندم...واقعا نمیتونستم لبخند بزنم!فرداش دوستی گفت :"متاسفم که اینقدر واست شب سختی بوده ولی روزها و شب های سخت آدمای سخت رو میسازن..." دلم میخاست بگم که میشه مثل روانشناسا با من حرف نزنی؟میشه اینقد خوب نباشی؟میشه رو مخم نباشی؟میشه...:)

+گفت به تو میگن یک دیباگر :دی

+گفت عشق یافتنی نیست .ساختنیه...آدم نباید تو رویا دنبال عشق بگرده .عشق همون چیزیه که در لحظه اتفاق میفته...

دلم میخاست بهش بگم که نگاهت اشتباست.که عشق موقتی نیست.که اسم عادت و وابستگی و تنوع طلبی رو نذاریم عشق سنگینتریم...

+دوست داشتن بعضی آدمها مثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن است ، تا به آخرش نرسی نمیفهمی که از همان اول اشتباه کرده ای...#اوغوز_آتای

دیگه تا آخر عمر نمیخام دکمه های پیراهنم رو اشتباه ببندم...میفهمی؟

+رو دیوار نوشته بود :مومن هیچوقت یک اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه...

  • ۸ نظر
  • ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۶
  • ۹۱۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

بخوانید محدودیت های جالب انسان را...

از لحظه ای که متولد شدم دلم میخاست هنجار شکن باشم.محدود نباشم...دوران بچگیم پر بود از این اتفاقات...پر بود از عصبانیت مادر و پدرم...خیلی کارا رو کردم خیلی کارا هم...نشد!هیچوقت دوست ندارم یکی بالای سرم وایسه بگه فلان کارو نکن.دلم میخاست آزاد باشم.بنظرم ما تو ایران یاد گرفتیم با محدودیت بزرگ شیم!و از قوانین غیر منطقی متنفرم...هیچوقت تو کتم نمیره.

از دوران کودکی که بگذریم...وارد دبستان شدم.بزرگترین معضلم این بود نمیتونستم ناخن کوتاه رو تحمل کنم.اینکه تا ته ناخن رو بگیرم و انگشتم زخم شه...

تو دوران راهنمایی...علاوه بر ناخن...معضل گوشی موبایل داشتم!اعتراف میکنم اون روزی که سر کلاس ریاضی مبتکران !هندزفری تو گوشم بود و آهنگ گوش میکردمو خانم ابوی برداشت گفت که:" من حواسم به همه چی هست.حتی پشه تو کلاس درسم پر بزنه متوجه می شوم"و من سرمو تکون میدادم و نیشخند می زدم که کجای کاری...از اول کلاست دارم آهنگ گوش میکنم اصلا فکر نمیکردم که یه همکلاسی نامرد منو لو بده و ماه بعدش مدیر مدرسه خفتم کنه که چرا موبایل داری...

تو دوران دبیرستان علاوه بر ناخن و موبایل...ابرو و قدوعرض مانتو و مقنعه ی طلبگی  اضافه شد!همیشه ناخن گیر داشتم همراهم.در مورد موبایلمم محتاط بودم.مانتوهام مشکلی نداشت اما واقعا از پوشیدن مقنعه چونه دار متنفر بودم!واقعا خیلی زشته امریکا داره به این سرعت پیشرفت می کنه و ...بعد ناظم دبیرستان های ایران جلو در مدرسه بچه هارو چک کنن که کی ابروهاشو برداشته کی برنداشته!چرا سر صف نیومدی؟چرا ده دقیقه تاخیر داشتی؟چرا ...؟چرا...؟

هر لحظه منتظر بودم که دانشجو بشم.فرج حاصل شد و اومدم اینجا...اما متوجه شدم که محدودیت ها تمومی ندارن.تو بااااید ساعت هشت شب خابگاه باشی...تو باااید همونی باشی که هراستیا!!! میخان.تو باااید...شاید بنظر من خیلی احمقانه بنظر بیاد که به پوشیدن شلوار لی آبی آسمونی گیر بدن!به اینکه چرا مانتوت این رنگیه؟چرا کفشات...اما واقعا بنظر خودشون احمقانه نیست؟خداروشکر من هیچوقت با این جماعت جاهل سروکاری نداشتم :)

هر لحظه منتظرم درسم تموم بشه و واسه خودم زندگی کنم...به دور از محدودیت های پست این چنینی...اما واقعا مامان میذاره؟:)

اصلا یکی از دلایلی که نمیخام تا سال ها به ازدواج فکر کنم همین محدودیت های بعد از ازدواج هست.مخصوصن در فرهنگ ما که زنها همیشه ضعیف شمرده شدن...(فرهنگ غرب هم بهتر ازین نیست!)

متنفرم از اینکه پرنده تو قفس باشه.نمیخام تو قفس باشم.اما بال پرواز هم ندارم...خیلی کارا تو دنیا هست که باید تجربه کنم.باید بجنگم.فتح کنم.پیروز شم... دکتر بشکار میگفت:" یه فرد masterمرزهای علم رو جابه جا می کنه"...اما من...من فقط می خام مرزهای زندگی حودمو جابه جا کنم و ناتوانم...مرزهای افکارم ، بینشم ، جهان بینیم رو میخام بشکنم...دلم میخاد طی الارض کنم!دلم میخاد همه توانایی هام ...استعداد هام ...(البته اگه دارم!) شکوفا شه...

شنیدستم که دکتر شریعتی جمله ای با این مضمون گفته که انسانها چهار زندان رو تجربه می کنن.تاریخ ، طبیعت ،جامعه و خود...دارم فکر میکنم از زندان خودم که خودمو بکشم بیرون با این دنیای غم زده چه کنم؟

 بشنوید ! با صدای احمد شاملوی عزیز...

در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر...
از این زنجیریان،
یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته است.
از این مردان،
یکی، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خودرا،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است
از اینان، چند کس،
در خلوت یک روز باران ریز،
بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه،
از دیوار کوتاهی به روی بام جستند
کسانی، نیم شب،
در گورهای تازه،
دندان طلای مردگان را می شکسته اند.
من اما هیچ کس را
در شبی تاریک و توفانی نکشتم
من اما راه بر مردی ربا خواری نبستم
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم .
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی
که مردار زنان را دوست می دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی
که در رویایشان هر شب زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.
من اما در زنان چیزی نمی یابم
- گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی
که میرویند و  می خشکند و می پوسند و می ریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند،
شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم این است...جرم این است...

 

+گفت: به نظر من اگه نمازو سر وقت نخونی حداکثر تا یک ساعت قضا میشه!

خیلی اگرسیو جواب دادم که:به نظر من تو بهتره نظرتو واسه خودت نگه داری در این موارد:)

 

  • ۷ نظر
  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۲
  • ۹۸۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

همه چیز از یه گلودرد ساده شروع شد.اونقد ساده بود که اصلا فکرشو نمیکردم این حکایت رو بسازه.بهتره بگم که همه چیز از بخش داخلی بیمارستان شروع شد.از روزهایی که میرفتیم واسه معاینه دهان و دندان بیماران بیمارستان...از ششم دی ماه شروع شد و تا هجدهم منو به دنبال خودش کشوند!روز دومش...با بچه ها رفتیم خوسف!تا تونستم نرگس جمع کردم.من خوب بودم...ینی حس میکردم که خوبم...روز سوم گلودرد بدتر شد.منم ازونجایی که خودمو خیلی دکتر میدونستم و با توجه به سابقه قبلی سینوزیت کوآموکسی کلاو به همراه سیتریزین واسه خودم تجویز کردم.روزچهارم...روز پنجم.پاشدم با اون حال رفتم پیاده روی در دشت و دمن و فقط خودم میدونم چقد داغون بود حالم! و باز همش خاب و بیحالی ...روز ششم دیدم هیچ بهبودی ای حاصل نشد!رفتم دکتر...دکتر گفت خوب میشی!و یه عالمه داروی دیگه داد...روزهشتم که رسید کم آوردم!نشستم گریه کردم...روز به روز بدتر میشد حالم...خدیجه جان فشارخون و ضربان قلبمو اندازه گرفت.افت فشارومقدارکی افت قند داشتم.فیروزه ی جان!مثل یه فرشته ی مهربون از راه رسید و من خودمو دیدم تو اورژانس بیمارستان امام رضا که دارم سرم نوش جان می کنم.با سلام و صلوات برگشتیم خابگاه.خوب بودنم رو جشن گرفتم و رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم...اما امان از روزگار ملون دقیقا فقط یک ساعت خوب بودم.روز نهم بیمارستان نرفتم و بخشمو دودر کردم وتا عصر خوابیدم!عصر بی قرار و بی حال و افت فشار و تب و تاکی کاردی...

رفتیم دکتر...باید بستری میشدم!وای!آخه الان؟تو این وضعیت؟با این همه نگرانی و استرس درس ها؟چرا آخه؟

میتونم به ضرس قاطع بگم که در حال موت بودم و فقط اونهایی که منو تو بیمارستان دیدن میفهمن چی میگم...قوت غالبم شده بود سرم و آپوتل و سفتری اکسون و عشقی به نام تامی فلو...بعد از دو سه روز به زندگی بر گشتم!اون شب رو خدیجه تو بیمارستان کنارم بود...

 خلاصه ... اون چند روز با تموم سختیاش واسم خیلی خوب بود.حداقلش اینکه فهمیدم حالم دقیقا واسه کیا مهمه و کدوم آدمای زندگیم منو به یاد دارن.وقتی بستری شدم به مامان نگفتم!میدونستم اگه بفهمه گریه و ...

روز نهم مامان زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خابگاه...تا اینو گفتم زد زیر گریه!اشکم در اومد...گفت تو چطوری به من دروغ میگی؟چی شده؟ میگفتم خوبم!باور نمیکرد.شده بودم چوپان دروغگو...! 

میخام تشکر کنم!

از مامانم که اینقدر دلش مثل برگ گل لطیفه...الهی بمیرم و اشکشو نبینم...

از خاهرم ...از کسی که همیشه مدیونشم ...وای زینب نمیدونی وقتی گفتی رسیدی بیرجند و داری میای سمتم چه حسی داشتم.نمیدونی وقتی سرم به دست با اون لباس صورتی مسخره تو سالن دیدمت اصن حالم خوب شد!کاش همیشه بودی کنارم...آخه چقد تو مهربونی؟شبی که همش گاز خیس میذاشتی رو پاها و پیشونیم که تبم بیاد پایین رو یادم نمیره.یادم نمیره رسیدگی کردنات رو ...یادم نمیره که موهامو شونه میکردی بچه ها اومدن گفتن اوووووه این حالش خوبه چرا اینقد تحویلش میگیری:) و من تو دلم با خودم گفتم اونا که زینب مهربون منو نمیشناسن:)

از خدیجه...ممنونم!اون چند روز وبال گردنت بودم! دکتر،بیمارستان و...مرسی مرسی مرسی دوست خوبم.تو دوستیتو واسه من کامل کردی:)

از ندا...اون روزا امتحان داشتی و همش هوامو داشتی. مزه ی سوپهای خوشمزه ات و شلغمایی که میذاشتی واسم و ...آخه تو چطوری اینقد خوبی دختر؟

از منجم...شب تو بیمارستان بودم.پیام داده که :میشه زنگ بزنم.میشه جواب بدی؟ مرسی که بیادم بودی...مرسی که هستی...

از انوشه...که ری به ری حالمو میپرسید.من قربونت برم که تو اینقد مهربونی.بیمارستان که بودم خبر داد که یه بسته ی پستی دارم:)سورپرایزی بس شگرف!بعد خوندن این متن مدیونی اگه مامانتو از طرفم نبوسی.مرسی از مامانت...

از مهشید و حسن...بیمارستان بودم.مهشید پیام داده که :قانعی حالت چطور است؟ گفتم خوبم و ممنون...از لحنم فهمید خوب نیستم.ینی من عاشقتم مهشید.اولش فک کردم منجم بهش خبر داده...اما بعدش فهمیدم صرفن میخاسته حالمو بپرسه ...عصر اومدن بیمارستان...با دسته گل نرگس!با یه امانتی...که روش نوشته بود:


از مرضیه ...دختر تو چقد لطیف و با احساسی...شب اولی که بیمارستان بودم.پیام داد که :تو کجایی من چند بار اومدم.اتاقت نبودی...گفتم بیمارستان! گفت عههههه من نرگس گرفتم واست خب! و فرداش نرگسامو آورد:)

از چارتا گلی که با دسته گل اومدن :)ندا ، فاطمه ها ، آیلین ...مرسی مرسی مرسی بابت دسته گل خوشگلتون!مرسی که هستین...مرسی که حالمو میپرسیدین...مرسی که خوبین... باید یه دنیا دوستون داشت...

از نازنین...فک کنین اون روزا درگیر مجلس عروسیش بود و وسطش هی حالمو می پرسید...

وای سمیه.سمیه.سمیه...مرسی...مرسی که اینقد خوبی تو دختر...

از دکتر فیروزه...میدونستی که واقعا یه دکتر خوب و مهربونی؟دست گلت درد نکنه...ان شاءالله به هرچی میخای برسی

از دو دکتری که سورپرایزم کردن!شما دونفر کل تصوراتمو راجع به همکلاسیا بهم زدین و شگفتی آفریدین...عاشق اون کنسرو دلمه بودم که شد خاطره:)

از یگانه ...که تو بیمارستان کنارم بود.که نگاهش نگران بود...

از تیچر... وقتی فهمید بیمارستانم پیام داد:"من امشب باید ببینمت." موقع ترخیص کنار من و خاهر جان بود...مرسی.تو دوست ترین تیچر دنیایی...

از دبیرچی...ممنونم که حواست هست...مرسی دوست خوب من...

از نسرین و یاسمن و تهمینه...که بعد امتحانشون بدو بدو اومدن بیماستان...مرسی بچه ها...ما بهترین بیرجندیارو تو کلاسمون داریم...

اینا بولداش بودن واسم!مرسی آدمای بولد زندگیم...

از دکتر ضیایی هم باید تشکر کنم...بابت اتاق لب دریایی که دراختیارم گذاشت!که تو بیمارستان بهم بد نگذره!

آنفولانزای نوع B را در کنار لکوپنی تجربه کردیم!

تمام نگرانیم تو اون چند روز ارتودنسی بود!اینکه نتونسته بودم بخونمش!با مرگ رفسنجانی خ/ج ان بقول مرحوم جمالزاده ستاره ی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت...خدا بیامرزش مرگش هم پر از برکت بود واسه دانشجوها!

خلاصه 15 تا امتحان این ترمم گذشت...به همشون امید پاسی دارم!

+گفت :ارتودنسی رو میفتم . جواب دادم:انشاالله هممون پاسیم. گفت:"آآررره...بعنوان شیرینی دست جمعی بزنیم به کوه و کمر و زندگی کنیم و با ترسامون رخ به رخ بشیم..."

مثلا داشت شعارای زندگی منو زیر رادیکال می برد.خنده

#من_نمیخوام_فقط_زنده_بمونم_میخوام_زندگی_کنم:)

#من_میخوام_با_ترس_هام_روبرو_بشم:)

+گفت :شاعر میفرماید دریایم و نیست باکم از طوفان / دریا همه عمر خوابش آشفتست...

 +وقتی می خواهید از یک کوه بزرگ بالا روید ،تنها کسانی می توانند به شما راهنمایی دهند که قبلا آن کوه را فتح کرده اند .افراد عادی از همان ابتدا خواهند گفت غیر ممکن است!

دامنه های باغران...اون نقطه ی قرمز رنگ نپریده! که میبینین باد اورده ی خاک پاک امریکاست...:دی

  • ۱۴ نظر
  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • ۱۸۵۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کلافه است...
سرش را به بازویم تکیه می دهد
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد
میپرسم چه بگویم این وقت شب؟
میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...
پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز
لبخند میزند
دستم را میان دستانش میگیرد
چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!
از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده
در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم
دست میکشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است
کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!               #علی_سلطانی

+من خوبم و خداروشکر همه چی روبراست...فردا روز آخر بخش ترمیمی هست :)

+مطمعنم حال خوب امروزمو مدیون کوه رفتن دیروزم...از ترم یک من دل در گروی دکل های روی کوه باغران داشتم...میفهمی؟میفهمی حس دیروزمو؟:)

+بعد اون مینی بحث درسی تو گروه کلاسی با یکی از آقایون با شعور کلاس...یکم عصبی شدم.اما دوستان حالمو خوب کردن...

مثلا دوتا از آقایون کلاس بهم پیام دادن که...

- آدم تعجب میکنه حجم ب این بزرگی از بیشعوری‌چجوری‌تو این سر ب این کوچکیش جا شده!خنده

- هر کسی روزانه به یه دوزمشخصی احترام و توجه نیاز داره.بیشتر بخوردش بدی تشنج میکنه."پدرخوانده" این جمله به بحث امروز مرتبط بود! من واقعا سواله برام چرا اینجوریه این فرد!درواقع یک ادم چقد میتونه مزخرف باشه؟

+پیشنهادم اینه که سعی کنیم بیشعور نباشیملبخند

+همکلاسی های باهالی دارم:)

+اولین بیلدآپ و خاطره انگیزترین بیلدآپ آمالگامم تو بخش ترمیمی...

بیلدآپ آمالگام

  • ۴ نظر
  • ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۸
  • ۹۵۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

امشب عجییییب حس یه مرغ سر کنده رو دارم...

دارم به تنهایی خودم تو خابگاه فکر میکنم و اینکه امشب تو خونه تولد خاهر کوچیکه است...

دارم به این فک میکنم که روزای خوب چقد زود می گذرن.به پارسال فکر می کنم.روزایی که هر شبمو با آسمان مهریا(بچه های انجمن نجوم) یا پژواکیا(بچه های انجمن حمایت از کودکان کار) یا دوستام (نازی و انوشه...) یا بقیه میگذروندم...به این فکر میکنم که من یه برونگرا هستم و چی شد که از مهر به بعد دارم میرم سمت درونگرایی...

چقد بد شد که حس میکنم آسمان مهر دیگه رنگ سابقو نداره...اون خوشی و آرامشی که مد نظرم بود.بدتر اینکه امسال چرا پژواک از هم به در شد؟

باورت میشه منی که عصرا نخابم نابودم.اون موقعا که بانو و بچه ها زنگ میزدن جلسه داریم. با کله می رفتم...چقد بد شد که دوستام اینجا نیستن...

آسمان مهر زیبایی های نجومو بهم نشون داد.کویر رو...

پژواک بهم نگاه لطیف به جامعه داد...و راه کوهنوردی رو به روم باز کرد...

دوستام همدم تنهاییام بودن...خوب بودنو بهم یاد میدادن...مهمتر از همه اینکه میفهمیدم بهم اهمیت میدن!ازون اهمیت معمولیا نه...ازون اهمیت هایی که حس می کنی مهمی...یکی دوستت داره:)

+امشب عجیب دلم میخاست برم تا دوازده شب پیاده روی.راه برم.راه برم...رز و نرگس بخرم...میدونی؟تا حالا شده با خودت فکر کنی...فکر کنی...فکر کنی و بعد به این برسی که اون همراه پیاده روی ای که باید باشه الان اینجا نیست...

+میدونی؟من بلدم خودمو شاد نگه دارم.اما گاهی...گاهی پیش میاد دیگه...

+من چقد خوشبختم که...حمیرای من نیمه گمشدشو پیدا کرده...من چقد خوشحالم که نازنینم آن که بایسته و شایسته است رو پیدا کرده و جمعه عقدشونه...من چقد شادم که فاطمه اون آدم خاصه ی زندگیشو پیدا کرد و به زودی ازدواج میکنن...در عرض یک ماه سه تا دوستم مزدوج میشن:)چی بهتر از این؟

+سروناز داره واسه همیشه میره یزد...از لحظه ای که این خبرو شنیدم...دلم یه عالمه واسش تنگ شده.دلم میخاد فردا که دیدمش محکم بگیرمش تو بغلم...الانم چشام اشک آلوده...

+بهم گفت که...

"کاش یکم جراتشو داشتم.مث آخره فیلمای تراژدی میرفتم پسره رو با ماشین زیر می گرفتم. ولی الان نه جراتشو دارم نه زیاد مهمه برام..."

_ و نه اونقدر عاشقشی...

"آره. خب مشکل همینه.من همیشه وسط بودم.نه جوری بود نخوامش نه جوری که عاشقش باشم..."

_ در کل این یه مهارته که بتونیم آدمای گذشته رو پاکشون کنیم.ذهن فعال و هوش بالا می خواد.

"نه.امید میخواد"

_ینی یه آدم جدید؟

"این راهو رفتم.آدمای جدید خیلی کم تحملن..تا میفهمن جایگزینن...ینی تا اومدم وارد رابطه جدی شم.خلا رابطه قبلیم نشون داد خودشو.خراب کردم.نابود کردم.بارفتنش من تمام اعتماد به نفسمو ازدست دادم..رفتنش مهم نبود..."

_بودنش مهم بود.بودن یه زن به مرد حس قدرت میده.اعتماد به نفس...

"همه میان و میرن .اما جزییات این اتفاق همیشه اثرشو رو شخصیتم میذاره."

+نگاه موقتیشو دوست نداشتم.میدونی که دوس ندارم به آدمای زندگیم موقتی نگاه کنم...میدونی دیگه؟

+اونروز تو اتاق به هم اتاقیا گفتم که:"دلم میخاد کتابمو بردارم.(اشاره به رمان بیلی)برم کافه الف...ساعتها بشینم و کتاب بخونم و موکا بخورم و موکا و موکا.فکر کنم و فکر و فکر...تنهایی..."

گفت:ایده خوبیه...اصن بیا باهم بریم...

گفتم:نه.فقط تهنایی... گفت :دوتا میز جدا میشینیم اصن خوبه؟

 جا داره که اینو گوش کنید...

با صدای شهریار شاکری

  • ۴ نظر
  • ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
  • ۱۰۵۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

این چند روز اخیر که بازار نذری دادن ها داغ بود.همسایه واسمون نذری آورد.بهشون گفتم :قبول حق باشه:)

خواهرم خندید و گفت که بچه جان تو باید بگی قبول باشه.ایشون بگن قبول حق:) گفتم یادمه ترم یک که بودیییییم.یکی از هم اتاقیا نماز میخوند.بهش گفتم قبول باشه! اونم گفت :باشه مرسی!خندیدم و گفتم:درجوابش میگن قبول حق باشه...جواب دندون شکنی داد.گفت که وقتی میگی قبول باشه قاعدتا منظورت این نیست که نمازم مورد قبول بنده ها باشه.منظورت اینه که قبول حق باشه:)منم در جوابش میگم باشه مرسی:)) 

یادمه بعد اون داستان هممون در جواب قبول باشه میگفتیم باشه مرسی :دی 

بعد حرفام خواهرم فقط نگام میکرد و لبخند میزد...

+آه که چقددددررر امشب دلم میخاست الان پیشش میبودم.امروز 15 آذر و روز حسابدار بود...روز خاهرم...امیدوارم تو رشته ی خودش به جاهای خیلی خوب خوب برسه...

به این فکر میکردم که ...چقد تو زندگیمون به قبول بودن کارهامون توجه میکنیم...من آدم مذهبی ای نیستم.اما پیشنهاد میکنم که بهش فکر کنید:)

+ در محضر حضرت حق سعی کنیم تکلیف خودمان را بفهمیم نه اینکه برای خدا تعیین تکلیف کنیم...

+ آیت الله حکیم همیشه می گفتند : « برای خدا کار کنید ، اگر برای انسان ها کار می کنید ، بدانید که انسان از نسیان خلق شده است و فراموش خواهد کرد . پس برای خدا کار کنید و هر قدمی برمی دارید برای خدا باشد تا مغبون نشوید » .

+سرور شهیدان اهل قلم...آوینی گفت: کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا…!

+شهید حسین خرازی:اگر کار برای خداست، گفتنش برای چیست؟

+هدیه های خوب و یهویی دل نشینن...

بیلی پرفروش‌ترین رمان سال 2015 در فرانسه بوده و تاکنون به 25 زبان دنیا ترجمه شده است. 

بیلی

+رمان من اورا دوست داشتم اثر دیگه ی آناواگالدا رو هم بخونید:)

+کاکتوسای خونمون به گل نشستن...

کاکتوس

  • ۳ نظر
  • ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • ۲۵۰۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

داشتیم با هم حرف میزدیم.گفت حالت چطوره و اینا...گفتم عااالییی.این روزا خوبم.فقط اگه فلان و فلان و فلان چیزم درست شه عالی تر می شه. گفت دیوونه خداروشکر کن بخاطر سلامتیت.چرا همیشه تو ناراضی هستی؟

گفتم که واسم سلامتی رو تعریف کن. سکوت کرد...بعد همزمان با هم گفتیم که...طبق گفته ی سازمان بهداشت جهانی...بقیشو من ادامه دادم :سلامتی حالت رفاه کامل روحی روانی جسمی مالی اقتصادی اجتماعی و...است و نه فقدان بیماری.پس بنظرم ما سلامتی نداریم:)

گفت بنظرت مثلا رفاه اقتصادی واسه سلامت و شاد بودن اصن مهمه؟ گفتم: درسته که سلامتی جسمی خیلی خیلی مهمه اما بنظرم پول شصت هفتاد درصد حس خوشبختیه...بااینکه من آدم پول پرستی نیستم به این اعتقاد دارم که پول مهمه واسه سلامتی...

بنظر شما پول چقد مهمه ؟اصن مهمه ؟

+امسال 13 آبان متفاوتی داشتم!:)هدیه های متفاوت...فاز متفاوت...

+این کلمه "وطن" یک روز از بین می رود.آن وقت مردم به پشت سرشان ، به ما نگاه می کنند که خودمان را توی مرزها حبس کرده بودیم و سر چند خط روی نقشه همدیگر را می کشتیم.بعد می گویند :این ها عجب احمق هایی بوده اند.

جنگ آخرالزمان نوشته ی ماریو بارگاس یوسا

+جمعه رفتیم کوه قلعه رستم!

قلعه رستم

  • ۲ نظر
  • ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۱
  • ۷۱۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

سرکلاس جامعه شناسی سلامت نشسته بودیم.استاد پرسید که بنظرتون سواد یعنی چی؟

هرکس یه چیزی گفت...فکر کنم بیشتر ماها سوادو صرفا خوندن و نوشتن میدونیم.

استاد گفت که بنا به تعریف یونسکو سواد در قرن بیست و یکم شش جنبه ی مختلف داره.

اول) سواد عاطفی: یعنی داشتن یه ارتباط خوب و موفق با اعضای خانواده و همسر:)

دوم) سواد ارتباطی: اجتماعی بودن و ارتباط با دیگران و فعالیت تو جامعه و دوست یابی

سوم) سواد مالی: اینکه بتونیم از پس هزینه های زندگی خودمون بربیایم.بدونیم کجا سرمایه گذاری کنیم.کجا باید پولمون رو خرج کنیم و کجا مقتصدانه خرج کنیم.

چهارم) سواد رسانه ای: از اتفاقاتی که تو کشورمون و تو دنیا میفته باخبر باشیم.بتونیم تمییز بدیم بین اخبار موثق و شایعات...تشخیص منابع خبری قابل اعتماد و به روز بودن اطلاعات...

پنجم) سواد تربیتی : اینکه بدونیم تربیت درست و نادرست چیان...اینکه اگه یه روزی مادر یا پدر شدیم بتونیم بچمون رو درست تربیت کنیم...

ششم) سواد رایانه ای : از پس کارای کتمپیوتری خودمون بر بیایم.حداقلش مدرک ICDL داشته باشیم و به اکسل!ورد!پاورپوینت و امثالهم مسلط باشیم...

یه لحظه فکر کنید...

بنظرتون آدم باسوادی هستید؟

من بعد شنیدن این حرفا حس میکنم بی سوادم...

بقول ابوشکور بلخی...تا بدانجا رسید دانش من / که بدانم همی که نادانم...

+ میم -صاد بهم گفت که: تو یه چیزت همیشه خوبه و اون لبخندته.همیشه نگهش دار.ناخودآگاه به آدم انرژی میده :)

+و امروز کویر...

کویر

  • ۸ نظر
  • ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
  • ۱۰۲۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلبِ
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِهِ
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاسِ
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی  وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ...

ستایش و ثنا خدایی راست که بر من وجود خود را شناساند و مرا کور دل رها نکرد.

حمد خدایی را که مرا از امّت محمّد « درود خدا بر او و آل او » قرار داد 

ستایش خدایی را که روزی مرا در دست خودش قرار داد  و آنرا در دست مردم نگذاشت 

ستایش خدایی را که عیب هایم را پوشاند  ومرا در میان مردم رسوا نگردانید ...

+یکی از فانتزیام اینه که مهدی موعود ظهور کنه...و من به چشم خویش مدینه فاضله رو ببینم...لبخند

+دوباره محرم...دوباره عزاداری و سیاهی...دوباره صدای نوحه در کوی و برزن...دوباره اشک یتیمان!دوباره کودک بادکنک فروش سر چهارراه...دوباره نذری های قربت الی الله...

ای روزها عجیب درگیرم...

+ویل المصلین الذینهم عن صلوتهم ساهون الذینهم یراون و یمنعون الماعون...

وای بر نمازگزارانی که در نماز خود را به دست فراموشی می سپارند آنها که ریا می کنند و دیگران را از ضروریات زندگی منع می کنند...(زکات نمی دهند.)

+یه چیزی هست بهش میگن حریم شخصی...آرام

مثل دفترچه خاطرات...مثل موبایل...مثل حرفای شخصی بین دو نفر...مثل مذهبت...

اسلامم خیلی بهش معتقده...محض رضای خدا رعایتش کنیم!کنکاش نکنیم...احترام بذاریم به اطرافیانمون...

اصلا هرکسی تو هر گوشه ای از دنیا میتونه هر فکر و مذهب و عقیده ای داشته باشه...با شرط اینکه حقوق انسانی پایمال نشه...

+حالا بماند که فضولی در مورد بعضی آدما خیلی لذت بخشه.مثلا من بچه که بودم یواشکی دفترخاطره خاهرمو میخوندم...اما الان که فکر میکنم واقعا کار پستیه...بنظرم تو اتوپیای سفید نه موبایلی رمز داره نه خونه ای هشت قفله میشه...نه کسی میخاد به زور تو رو شبیه خودش کنه...

+اللهم ارزقنا السعادت!اللهم ارزقنا یه فکر سالم...

+من قبل از اینکه مسلمان باشم...یک انسانم...

+انسانم آرزوست...

+شاها تویی امیر عالم...جاناااا... تویی تو در خیالم...هرجا پی توام دمادم مولا...

+دعا کنید...شب و روز دعا کنید...

+عازم سفرم...

  • ۲ نظر
  • ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۵
  • ۶۸۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

شهریور هم رفتارش عاشقانه است...فقط ادعا می کند گرم است.ولی ...دیدی چند شب چه کرد؟

گرد و خاک کرد...!

بعد هم بغض کرد...و بغضش ترکید...!

گوشت را بیاور جلو...بین خودمان باشد...گمان کنم عاشق پاییز شده است...دلش گیر پاییز است...

دلم نمی آید به او بگویم وقتی به پاییز می رسی تمام شده ای...یعنی انگار قسمت عاشقی همین است.کاش می شد تمام نشد و رسید...کاش می شد......!!!

+عیدتون مبارک...

+این چند روز اینقد خبرای بد شنیدم که ...کلا بی حالم...

+گروه دال - طعم شیرین خیال زیباست:)گوش کنید و لذت ببرید...

+دیشب یکی از بچه ها واسم این قسمت دیرین دیرین رو فرستاد...

برخی پزشکان 

و پایینش نوشت:سعی کن از این پزشکان نباشی.اخلاق رو نصب العین خودت قرار بده و خودت رو اصلاح کن‌.بااخلاق باش و زیر میزی نگیر.حقوق بیمار رو رعایت کن.آنتی بیوتیک کم تجویز کن.به جای تکیه ی بیش از حد به آزمایش، به معاینه تکیه کن.بیمار رو با روی باز ویزیت کن...

در جوابش من این شکلی بودم یه مدت :|...بعدنش این شکلی شدم :))

+این ما و این هم شروع پاییز بیرجینیا...من .مرموز.نق نقو!و امیرعلی کوچولو...

پاییز

  • ۵ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۲
  • ۱۱۶۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کم حافظه شدم!

۱۵
شهریور

سلام
اول لطفا جمله ی بالای صفحه رو بخونید! دوم باید عرض کنم که واقعا نوبره که ی عمر تو این بلاگ و بلاگ قبلیم این جمله رو سر در وب نوشتم ولی...تو این ی عمر کم بهش عمل کردم جز مسواک زدن رو!
کم حافظه شدنم رو حس میکنم...اینکه قبلا اینطوری نبودم!آلزایمر گرفتم...لغات علمی همه از سرم پریده...اصطلاحات سیاسی و خ چیزای دیگه ...
علاوه بر این سه تای بالا تو یه سری روایات گفتن نوشیدن شیر و خوردن عسل هم واسه ازدیاد حافظه میشه:))
گفتن ذکر لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم...هم...
یکی بگه چیکار کنم ک حافظم تقویت شه؟
هویج بخورم؟:دی

+ما یه دوستی داریم...جیگره ماست:)هروقت میبینیمش...
زل میزنیم به چهرش...
میگه چته؟؟
میگیم که...سه چیز باعث تقویت چشم میشه:یک نگاه کردن به آب روان.دو نگاه کردن به سرسبزی و طبیعت سبز و گیاهان.سه نگاه به زیبارویان:)
+حالا خاستم بگم دفعه بعد که منو دیدی زل بزن بهم.چون باعث تقویت چشات میشم...:دی
+پنج شنبه میرم بیرجینیا...و آغاز سال هفده هجری تحصیلی:))

  • ۱۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۷
  • ۹۰۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

+یکم گیجم این روزا...فقط همین...

گاهی

  • ۳ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۳
  • ۲۲۳۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

بلدم...

۱۵
مرداد

بلدم ناز کشیدن، بلدی ناز کنی؟
بلدی حال دلم را تو کمی ساز کنی؟ 

بلدی عشوه کنی، غمزه کنی، دل ببری؟
بلدی رقص کنان، تن همه طناز کنی؟

بلدی کف بزنی، ساز و نی و دف بزنی؟
چو قناری بلدی چهچه و آواز کنی؟

به دلم می کشم از طرحِ نگاهت غزلی
بلدی با نگهت در دلم اعجاز کنی؟

غزلی از تپش این دلِ خود ساخته ام
بلدی عشق مرا در دلِ خود راز کنی؟

دل من سوی تو پر زد، پر و بالش مشکن
بلدی با دل من یکسره پرواز کنی؟

پر از احساس نوازش شده سر پنجه ی من
بلدی روسریت را تو کمی باز کنی؟

بلدی خط بکشی اسم رقیبانِ مرا؟
بلدی تا به ابد، عشقِ نو آغاز کنی؟

بلدم دل بستانم، بلدی دل بدهی؟
بلدی در دل من جای خودت باز کنی؟

بلدم دل بسپارم، بلدی دل ببَری؟
بلدی تا سند از قلب من احراز کنی؟

#علی_عطازاده

بلدم شعر ببافم ، بلدم ناز کنم
بلدی گیس ببافی؟... بلدی باز کنی؟!

تو که استاد سخن نام گرفتی امروز
بلدی عشق خودت را به من ابراز کنی؟

دل من مُرده ، نفسهاش همه عاریت است
بلدی همچو مسیحا شده ، اعجاز کنی؟

تا بگویم که :"دلم از همه عالم شده رنـ...."
حرف من قطع نمایی و تو آغاز کنی

وبگویی که :" دلم قاصد ِ مِهر است... ، فقط
بلدم عشق ببافم ، بلدی ناز کنی ؟؟!!..."

#مریم_نوری

من گفته ام کز کوچه اش / هرشب خیالم میرود
گفتی که از عشقش همی / هم سر و هم جان می رود
این را بدای ای نوجوان / همچون شهیدی بی نشان

چون دیدمش روح و روان /از بند جانم میدهم   #باران

  • ۷ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
  • ۱۵۱۴۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

بغلم کن...

۳۰
تیر

من...

زگهواره تا گور...

به جای دانش...

تو را...

می جویم!!

========

سکــــــوت مــن
هیچگــــاه از رضایــــتم نیست !!
مــــن اگـــــر راضی بودم
سکـــــوت نمیکردم...

========

+بعد از یک سال تلاش...شب قبل از کنکورش بغلش کردم.سعی کردم منفی نبافم!بعد بغل کردنش تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شدیم و چند ساله که با تمام وجودم بغلش نکردم و چقد خانوم شده...و چقدر ازش فاصله گرفتم تو این چند سال...

تو بیرجند هروقت دلم واسش تنگ شه اون متنی که روز سی ام شهریور 91 واسم نوشته بودو میخونم.دقیقا اولین روزی که پام به بیرجند باز شد...یه برگه ی هزارتا شده تو کیف پولم!و هر دفعه هم به بد خطیش میخندم:)و ازونجایی که خدا لایحب المسخره کنندگان...الان خودم بعد 4 سال دانشجویی یه بد خطم...و اون متن اینه:

دروغ نبود دوستم داشتی...
نگاه هر چه قدر هم که غلط املایی داشته باشد صفر نیست.
دروغ نبود دوستم داشتی...
عشق بیجا بکند به غرور بی دلیل حراج بزند.
دروغ نبود دوستم داشتی...
دلواپسی از وابستن دل نیست...
دروغ نبود...
اینجانب علامه ی دهرم در دوست داشتن.
دروغ نبود...
حالا هم دروغ نیست که میروی...
من فاصله ها را حفظم...
و بارها بار در خصوصی ترین لحظه هایم تو را از بر کرده ام.
میروی و از هر ثانیه ی رفتنت، آمدن های غم شروع می شود.
اما من...
راستش بید و باد رو سر هم کردم
و از تمام ضرب المثل ها فقط یک چیز را بلدم...
«در یک اقلیم دو پادشاه نمی گنجد...»
در پادشاهیِ این روزهای من،
از هرچه کم شود،
از تو کم نخواهد شد.
تو خوب می دانی عاشقی ترکیب چند حس نیست...
یک بازیگوشی عاطفیست که من آن را خوب بلدم.
دروغ نبود دوستم داشتی...
دروغ نیست دوستت دارم های تو...
میروی...اما یادت باشد هر رفتنی بازگشتی هم دارد...
========
از آزمون که برگشت ..گفتم چطور بود؟ فقط گفت: بغلم کن...
  • ۴ نظر
  • ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۶
  • ۹۲۹ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

راه عشق

۱۵
تیر
گیله مرد میگفت : مهم نیست که چقدر از راه رو ، با چه سرعتی و باچه کسانی رفتیم وچقدر درطول
مسیرخوش گذشته ...اگه دیدی راه به مقصدختم نمیشه وداشتی بیراهه روبجای راه طی میکردی...
برگرد...خیلی ساده ...که در ادامه ی بیراهه رسیدن نیست ... از جملات زیبای گیله مرد
مهاتما گاندی:
"حقیقت در قلب همه ی آدم ها وجود دارد.هرکسی باید در همانجا جستجویش کند و آنگونه که خود
می فهمدش ،چراغ راهش سازد.هیچ کس محق نیست دیگران را وادارد برطبق فهم او از حقیقت ،
راهی را بپویند!"
میگیم اهدناالصراط المستقیم...اما واقعا صراط مستقیم چیه؟
چیزی جز عشقه؟
+من یک ساتیاگراهی ام:))خیلی خفنم!
+عید فطر مبارک...
بعدا نوشت: بنظرم وجود و فلسفه خلقت ما عشق بوده.و قطعا منظورم عشق زمینی نیست که!ما وجودمون عشقه و وظیفمون چیزی نیست جز اینکه به دنیا و آدم هاش عشق بورزیم و به دنیال اصلاح و نیکوتر و زیباتر کردنش باشیم...
...
..
  • ۱۰ نظر
  • ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
  • ۱۳۹۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

خانواده

۳۰
خرداد

داشت سخنرانی میکرد...
گفت که یه خانواده «متعادل» سه ضلع داره.سه ضلعش باهم برابرن و مثلث خانواده متساوی الاضاعه.و اون سه ضلع عبارتند از :اقتصاد ،امنیت و آموزش
و گفت اگه یکی ازاین اضلاع نباشه یه خانواده «متلاشی» شکل میگیره...
گفت که اما...اگه این سه ضلع اندازه هاشون باهم برابر نباشه حاصلش میشه یه خانواده «متزلزل» که با هر تلنگر کوچیکی نابود میشه...
اما اون چیزی که مد نظر ماست و جامعه بهش احتیاج داره...یه خانواده «متعالی» هست...
خانواده متعالی یک ضلع بیشتر داره ...مربعی که چهار ضلعش اینان:اقتصاد ، امنیت ،اموزش ، حمایت ...
چند تا خانواده متعالی اطرافتون دارین؟:))

امروز واسه دومین بار ترمیمی نظری یک! رو میفتم...

تو دوره دانشجوییم یه سری درسا طلسم شدن...مثل مواددندانی و متعلقاتش (انواع ترمیمی ها...)و ارتودنسی!هرکاری میکنم نمیتونم با این درسا و استاداش کنار بیام...

امروز که با قیافه دپسرده و گریه ناک از سر جلسه اومدم بیرون.دلم میخاست یکی بهم قوت قلب بده...به قدر کافی ناراحت بودم.زنگ زدم به زینب...وقتی گفتم این درسو واسه بار دوم میفتم شروع کرد به غرزدن.که چرا از اول ترم نخوندی و...منم عصبی شدم و گفتم باشه خداحافظ!

واقعا این زمانا آدم به دعوا و روضه خونی نیاز نداره...دلش ارامش میخاد...امید میخاد...

این وقتا باید به قانون به درک رجوع کرد...

حالم خوب میشه!

بهت قول میدم:)))

دو شب پیش!

میگم:هرچی میخونم تموم نمیشه
خسته شدم...
امتحان یکشنبم مهم تره ولی اونو هم نخوندم.اون درسو واسه بار دوم برداشتم
اگه بازم بیفتم فاجعه اس...
میگه:تموم میشه استرس نداره
میگم :میدونی؟ باید معجزه شه که من این سه تا امتحانو پاس شم.شنبه.یکشنبه.دوشنبه...دیوونه میشم☹
میگه:درس بالاخره تموم میشه چه این ترم چه ترمه دیگه
من این شکلی میشم.(دونقطه خط:| )

ادامه میده:جدی مهم تجربه است
مهم اینه که شما تجربه ای داشتین که همکلاسی ها و حتی استاداتون نداشتن...


تجربه پژواک رو میگفت...

امروز !

میگم:امروزی رو میفتم.حال خوندن امتحان فردامو ندارم!
میگه:از بس تو امتحان امروزتون گیر کردین...خوب گیر نکنین.خوب یا خراب تموم شده. قراره غصه اش رو هم بخورین بذارین واسه وقتی که نمره اش میاد...مهم اینه که امتحان فردا رو که بدین باز میاین نمایشگاه کودکان کار.پس بخونینش که فردا حالتون گرفته نباشه...

دوست دارم طرز فکرشوآرام

یاعلی:)

  • ۵ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۸
  • ۸۴۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

استاد نجوم داشت از دنباله دار آیسان و شومیکر-لویی میگفت که رسید به این جمله:«بچه ها هرجرمی به هردلیلی به هر جرم دیگه ای نزدیک شه...تیکه تیکه میشه...»
این حکایت ما ادمهاست...وقتی به یکی نزدیک میشیم بلد نیستیم فاصلمونو حفظ کنیم.اینقد به اون فرد نزدیک میشیم که در نهایت حالمون ازش بهم بخوره...

بقول جبران خلیل جبران:
بگذارید بین باهم بودنتان اندکی فاصله باقی بماند...بگذارید نسیم های آسمانی در میان شما به رقص درآید.به هم عشق بورزید اما از عشق بند نسازید.بهتر آن است که عشق دریایی باشد مواج که ساحل وجود شما را به هم بپیوندد.جام یکدیگر را پر کنید اما هرگز از یک جام ننوشید.نان خود را با معشوق خود تقسیم کنید اما هرگز از یک گرده ی نان نخورید.باهم آواز بخوانید‌...برقصید و شادمانی کنید.اما تنهایی را از هم نستانید.همانگونه که تارهای چنگ تنها هستند ٬گرچه به یک آهنک مترنم اند.دل خویش را به یک دیگر بدهید اما هنگامی که آن را میگیرید زندانی اش نکنید.زیرا تنها دست های فراخ زندگی ست که میتواند دل های شمارا در خود نگه دارد.در کنار هم بایستید اما نه بسیار تنگاتنگ...زیرا ستون های معبد دور از هم می ایستند و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر هر گز نمی بالند.

+گفتم اگه ده سال بعد اسممو بشنوی چی میاد تو ذهنت؟

گفت:یه دندون پزشک موفق. یه دختر خوشحال . کسی ک عاشق کار و خانواده شه. یه گنجشکی ک پرید:)

+نازنین و انوشه فارغ التحصیل شدند و از بیرجند خواهند رفت...

+رفتیم صخره نوردی...عالی بود.

هفت خرداد

  • ۴ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۰
  • ۹۴۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

برای در قله زیستن آمده بود
نه فتح، نه پرچم
که رقیق بود
و همه چیز را
حتی هوا را رقیق می خواست
و بیگانه بود با دامان کوه
پر پرواز نداشت و همسایه آسمان بود
که پرنده باید در آسمان باشد
و او را پرنده نامیده بودند،
بی آنکه او را پری باشد
و پرواز را به درقله زیستن آموخته بود
چهر ه اش خط هزار سالگان داشت
که آفتاب را بی پرده سخن گفته بود
و برف و باد را بی سپر ایستاده بود
و به عمر بشر سکوت را گوش داده بود
پناه فاتحان بود به شبی
میزبان به گرمای آتشی
از گون های رسته در قله ها
و دم کرده از روینده ها در قلب سنگ
و مهمانی که آن شب من بودم
کمی خسته و بیشتر وامانده
که اول کدام قله را؟!
تا کجا توان خواهم داشت؟
دست در جیب کرد و
مشتی قله ریخت روی میز
گفت: بگیر،
فتح تمام قله ها مال تو...  #پویا_بهروان

+ سفری که پونزدهم گفتم به سمت اسفراین بود.خراسان شمالی...فتح قله ی 3080 متری شاه جهان و اولین فتح من ...

عالی بود.من ، بانو ، موفرفری  و غرغرو...یه اکیپ جدا بودیم...غرغرو فقط غر میزد...ولی خب در نهایت فانوس چادری که تازه خریده بود رو بقول خودم کش رفتم و بقول خودش هدیه داد بهم!این لطفش خیلی باارزش بود :دی

اون شب تو چادر...بحثامون...در جستجوی دستشویی!عقب موندن از گروه...خوابیدن تو کیسه خاب...بودن با اون جمع...ارتفاع...قلعه بلقیس...روستای رویین...رودخونه...نیمرو آتیشی...پلو درست کردن موفرفری رو اپی!کل کل با غرغرو...همه اش خوب بود:)

کوه

+بیست و سوم به مناسبت هفته نجوم یه نمایشگاه یک روزه تو پارک توحید برگزار شد.بعد از نمایشگاه و اون داد زدن کذایی سرم بخاطر دودر کردن کمک...

بهش گفتم:چقد خوبه که واسه یه عده مهم باشی...گفت:برای ما هم مهمی!

+شلوغ پلوغ بودن نمایشگاه و آدماش تو عکس واضحه.مگه نه؟

نجوم

+کتاب شازده کوچولویی که واسش هدیه گرفته بودم رو برداشتم که بهش بدم.فک میکردم که قطعا یه نسخه ازاین کتاب رو داره.گفتم ولی خب.این کتاب خاصه!...تو راه از کنار گلفروشی رد شدم.بوی گل آدمو مست میکنه.یادم افتاد نرگس دوست داره.اما الان که فصل نرگس نیست...باز یادم اومد که رز هم دوست داره...رفتم یه شاخه رز گرفتم که مثلا سورپرایز شه...وقتی بهش رسیدم...سورپرایز شدم.ی شاخه رز گرفته بود ...گفت:گفتم الان که فصل نرگس نیست.رز بگیرم...
صحنه ی باهالی بود:))بقول خودش این رزها توجیه نداره...من فکر میکنم مهم توجیه بودنه خود ماست...فکر بقیه مهم نیست اونقدا...

شازده کوچولو گفت :یک روز چهل و سه باااااار غروب کردن افتاب رو تماشا کردم. خودت ک میدونی وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشه از تماشای غروب لذت میبره
خلبان جواب داد: پس خدا میدونه اون روز ۴۳غروبت چققددددر دلت گرفته بود:(

این هم کتاب صوتی شازده کوچولو:)

پارت 1:

پارت2:

+بهم گفت که: ادما مخصوصا مرد ها وقتی طرد میشن همیشه فکر می کنن به خاطر کسی بوده...فکر نمی کنن که شاید کار خودشون بوده:))

  • ۳ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۵
  • ۱۰۴۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

سفر...

۱۵
ارديبهشت

من می تونم باهات تو کافه بشینم، بگم و بخندم، باهات ساعت ها قدم بزنم،
درد و دل هات رو گوش کنم و هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام بدم
و در قبال این ها چیزی ازت نخوام، در واقع من می تونم یه دوست خیلی خوب واست باشم، 
به شرط اینکه تو هیچ وقت حرف از دوست داشتن نزنی، اینجوری کار سخت میشه!
به نظرم اگه یه روز حقیقتا احساس کنی که خودت رو دوست داری
باید نسبت به خودت و کارهایی که انجام میدی متعهد بشی و دربند اصول خاص خودت زندگی کنی،
چه برسه به روزی که با کسی دیگه حرف از دوست داشتن بزنی، 
مسئولیت دوست داشتن خیلی سنگینه.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

+و سفری در راه است...

+ناراحتم که با اسمان مهریا نتونستم برم کویر...

+خوشحالم که دارم میرم کلاس سخت کوشی:))

+عکس های جشن روپوش تازه به دستم رسیده...

جشن

+ساعت نه باید میدون قدس باشم...میرسم؟پا در دهان

+
  • ۳ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۴
  • ۱۱۵۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

فروردینِ سرد...

۳۰
فروردين

پس کی تمام میشود این فروردین سرد بلاتکلیف...؟

میترسم  آنقدر باقی بماند که اردی بهشت گرم دستانت رادرسکوت نگاهم حل کند...

بهار امسال زمستانی تاریک خاهد شد...اگر...  

#امید_صباغ_نو

سی ام فروردین

شبی سرد:))خوشگذرونی با آسمان مهری ها...پارک توحید!آبمیوه یوسف سر میدون ابوذر:))فلافلی تهرونیا:))الاکلنگ:))شیرینی عربی:))بند امیرشاه و در نهایت ترمینال:))

همش خوب بود:))

+آدم بی دوست به بوته ی گل سرخ بدون گل ماند:))

+دوستانی دارم بهتر از برگ درخت:))

  • ۲ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۹
  • ۶۸۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

جوش نزن:)

۳۰
فروردين

خب روزهای زندگیم با سرعت می گذره و واقعا هرکدومش یه رنگی داره...

تو این پونزده روز کارهای مفیدم خیلی کم بود.نمیخام جوش بزنم.خجالتی

اما خب از اتفاقات مهمی که افتاد می شه از جشن وایت روپوش گفت و اردوی بهلگرد بچه های جمعیت پژواک و در نهایت نرفتنم به کویر...گفت.

کیک

+اواخر بخش اندو هم هستم.وازین بابت خوشحالم که انشاالله مچ دردهای شبانه ام تموم خاهد شد.

+دو روز پشت سرهم سورپرایز شدم.روز اول با دسته گلی که سروناز برام آورد.روز دوم هم با جعبه شیرینی انوشه و نازنین واسه روز دندونپزشک...که خودمم یادم نبود بیست و سوم روزمونه:))و بعد هم تبریکات دوستان...سعید جزو بچه هایی هست خیلی خوب تبریک میگه:Dروز پزشکم حتی تبریک میگه...

+جشن خوب بود.از درخت دندون گرفته تا یادگاری نوشتن رو روپوش کفیث دکتر ضمیری...این هم هنرنمایی همکارم دکتر متعلی در این جشن:) رپر اعظم!

میخام اینو بگم رفیق هرچی تو این سال گذشت

صبوری کن ، درس بگیر ، اما فقط جوش نزن

سختی اگر زیاد تو کشیدی توی این کلینیک
بدون که آخرش خوشه ، همکلاسی جوش نزن

همون که گفت دندون بیرجندو واسه رشته بزن
بگیر یه دست لتش بزن ، اما فقط جوش نزن

واحدی افتادی اگر ، نمره ای هم ندادنت
بخون دوباره ترم بعد ، اما فقط جوش نزن

کم کاریه خودت بوده ، تقصیر بقیه نکن
بشین بخون جبران کن و اما فقط جوش نزن

امتحانم اگر نشد ، غم نخور و تقل بزن
حسین و مهتابو داریم ما تو کلاس، جوش نزن

مریض بخش رادیو ، یقه تو هم اگر گرفت
از خدمتت دفاع کن و اما فقط جوش نزن

چپه شد اگه مریضت ، فینت کرد حین تزریقت
دستته جونه آدما ، درس بگیر و جوش نزن

حتی اگه ازون ور لپش، اومد بیرون سوزن
واسه اینده ی‌ کاریت تجربه شه ، جوش نزن

مشکلی پیش اومد اگه ، دانشکده سری بزن
امیدوار به کمک نباش ، اما فقط جوش نزن

دکتر اکبری اگر نبود ، نبود دارالشفا
حالا اگر یه تشرم بهت زد تو جوش نزن

استادای مشهدو ول کن و همینجارو ببین
شفق و بشکارو ببین ، غر نزن و جوش نزن

نسبت به این عواملش هم اگه داشتی سو ظن
ایده بده، نقد بکن، اما فقط جوش نزن

کمبوده امکاناتشم اگر تورو کلافه کرد
لنگ کفش تو بیابونو قدر بدون و جوش نزن

فرزه استنلس استیلتم هم اگر شکست
پولشو که بابات میده ، باکسو بزن جوش نزن

حتی اگه سره لاتکس دعوا شد و بزن بزن
دستکش و از بیرون بخر اما فقط جوش نزن

لابراتوار بردنه دنچرت هم که شد غدقن
یاد بگیر از استادای اهل دلت جوش نزن

واسه فوت عزیزتم ، مرخصی ندن بهت
میدونم نمیشه ولی تو مثل من جوش نزن

خلاصه که رفیقه من هرچی بهت سخت گذشت
واسه خودت شادی بساز ، قوی باش و جوش نزن

این شعر من تموم شدش و راضیتم اگه نکرد
توی دلت فحشم بده ، اما فقط جوش نزن

+شعرش پر از نقد و کنایه بود که فقط همدانشکده ای ها درک میکننش:))

+بهم گفت که:بذار منم یکم استاد اخلاق بشم .اولن غرور خوب نیست به هیچ شکلش و هیچ فازش و در هیچ زمانی

ثانین خیلی وقتا خوبه به سمت یک رویی و یه رنگی و سادگی حرکت کنیم...

+من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

#قیصر_امین_پور

+بریدم...گذشتم... این اهنگ بوی خوش می داد...مخصوصا اونجایی که میگه :خداحافظی رنگ دشت جنوبه...

  • ۲ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۱
  • ۸۹۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

مبارک!

۱۵
فروردين

یه جمله ی تکراری:)

سال نوتون مبارک!

از اونجایی که اسفند 29 روزه بود یک ماه نبودم در خدمتتانخنده

این روزها عالیه:)همه چی خوب:)

برخلاف خیلی آدما من درحال حاضر عیدارو دوست ندارم.اینکه بری خونه کسی که سالی یکبار نمیبینیش ...بعد بخوری و بخوری!هی دنبال حرف مشترک بگردی!و بعد باز اونا بیان و بخورن و سکوت حاکم برجمع...اینارو دوست ندارم...

رفت وآمدو باید همیشه داشت.باید همیشه لباس خوب و شیک پوشید.باید همیشه شاد و سرزنده بود.باید همیشه خونمون تمیز باشه.باید همیشه دلامون کریستالی باشه...خلاصه...

موقع تحویل سال بنده به علت مسمومیت در رختخواب به سر میبردم!و سالی که نکوست از تحویل سالش پیداست...

" بیایید سال خوبی را برای خودمان خلق کنیم"
به فکر آمدن روزهای خوب نباشیم!
آنها نخواهند آمد...
به فکر ساختن آن روزها باشیم....
روزهای خوب را باید ساخت.
آرزو می کنم بهترین معمار سال جدید باشیم...

+خوب گفت ...چون گفت:میدونید یه چیزی خیلی مهمه
گاهی وقتا اگر به چیزی اهمیت ندی کمتر آسیب می بینی. اگر انتظار نداشته باشی یکی از شادیت شاد بشه کمتر تو خطرهای بعدش میوفتی. اگر منتظر نباشی تو روز تولدت یکی بهت زنگ بزنه و تبریک بگه کمتر آسیب می بینی. اگر انتظار نداشته باشی به نمایشگاه عکست بیاد، وقتی نیاد کمتر نا امید میشی.
اگر انتظار نداشته باشی برای کسی مهم باشی، کمتر آسیب می بینی.

+ عاشق تو پس از خدا می شدم...

+«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !
«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را !
«متّعتُ...» خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را
گیلاس‌های آتشی آبــــــــــــــــــــ‌دار را !
«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !
«یک جلد...» آیـــه‌آیه قرآن! تو سوره‌ای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !
«یک آینه...» به گردن من هست... دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
«یک جفت شمع‌دان...»؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پردة شب‌های تار را !
مهریّة تو چشمه و باران و رودسار
بـــــــر من بریز زمزمة آبشار را !
«ده شرطِ ضمنِ...» ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !
این بار من به بوسه‌ات افطار می‌کنم
خانم! شکسته‌ای عطش روزه‌دار را !

#سیامک_بهرام پرور

  • ۲ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۵
  • ۷۱۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

توصیف این روزهای عمرم...

" خوب...خوب...خیلی خوبلبخند"

+ گذر این 15 روز رو متوجه نشدم.از بس خوب بود.

+هفته گذشته آسمان مهر نمایشگاه نجوم برگزار کرد.واسه من که تجربه ی اولم بود هیجان داشت.ولی از بدی روزگار همزمان شدن زمان نمایشگاه با امتحان ترمیمی خیلی رو اعصاب بود.

+یه بار که تابلوی عکس فراژرف هابل رو توضیح میدادم.یاد این افتادم که من کجای دنیام؟با خودم گفتم اگه فرض کنیم کل آب های روی زمین دنیاو موجوداتش باشن.من یک مولکول آب...نههه...یک اتم هیدروژن...نههه...یک الکترون...اونم نههه...من هیچی نیستم...این دنیا اینقد بزرگه آدمی به کوچیکی من اصلا وجودش درش نابوده.خلاصه...من ، تو ، او ، ما و شما هیچی نیستیم!در نتیجه...

وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ:)

+دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ / ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟  / مهر است و محبت است و باقی همه هیچ

+وقتی به بازدید کننده ها می گفتم که این نقاط چیه؟ میگفتن :ستاره!سیاره...

هابل

بعد که می گفتم :این تصویر داره یک مربع با ضلع یک سانتی متر از آسمون به ما نشون میده که هابل طی شیش ماه گرفتش...و هرکدوم از این نقاط یک کهکشانن.حالا فرض کنید که تو این فضای کوچیک از اعماق آسمون این همه کهکشان می بینیم.تو کل آسمون چه همه کهکشان و سیاره مثل زمین وجود خواهد داشت...

بعد خیلیا می پرسین :شما به اینکه جایی مثل زمین وجود داره در دنیا اعتقاد دارین؟

میگفتم :آره!

+کهکشان عشق - محمد نوری بگوشیدش!

+ تجربه جمعیت پژواک تو این روزهای اخیر خیلی انرجی دهنده بود.دوست شدن با بچه هایی که زندگیشون پر از نگرانی و شوق و محرومیت و ...هست.

+وزیر بهداشت داره میاد بیرجند.کل دانشگاه به حول و ولا افتادن که تموم خرابی ها و تعمیرات رو زودتر انجام بدن...خب مهمونمون کم الکی که نیستن.همه چی خوبه...موز و آبمیوه و پذیرایی ها هم آمادست...

فقط اون چیزی که نیست و دیده نمیشه قشر محرومه که من در تعجبم که چطور روستایی که 17 کیلومتر بیشتر از شهرستان اطراف فاصله نداره.آب نداره!گاز نداره!تلفن و آنتن موبایل نداره!مردمش حموم ندارن!خانه بهداشت نداره!پزشک و ماما نداره! و 260 نفر جمعیت داره!

+اینجاست که باید گفت:وزیر بهداشت آمد!خوش آمد!خوش آمد!!!!!

  • ۳ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۱
  • ۱۴۷۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

دو هفته اس سعی کردم بصورت هفتگی واسه زندگیم برنامه بریزم.و کارامو یادداشت کنم...حس خوبیه وقتی میرم رو اون کار خط میکشم و یه آخییییش میگم که راحت شدم بالاخره‌...

حتی تفریحات هم برنامه دارن...امیدوارم ادامه پیدا کنه...مطالعه غیردرسی هم گذاشتم...باید کتاب نجوم به زبان ساده رو بخونم.چند روزی هست که حرکت ماه ذهنمو به خودش مشغول کرده...

خلاصه...همه چی عالیه:)

زین پس میخام واسه اینجا هم برنامه داشته باشم...سی ام و پانزدهم هرماه...چند خطی حسب حال مینویسم...

دوست دارم زندگی رو...خوب یا بد.اگه آسون یا سخت...ناامید نمی شم چون ...دوست دارم زندگی رو...

  • ۳ نظر
  • ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۳
  • ۷۲۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

- ارتودنسی چوآهه؟

- آنییااااا...

(گفتگوی دوجوان کره ای!

-ارتودنسی را دوست میداری؟

-خیر!)

داستان ازونجایی شروع شد یه مدت یکی از همکلاسی های گرامی وقتی وارد کلاس می شدقبل ازنشستن روی صندلی هدف، می رفت سمت تریبون استاد و یه دفتری رو ضربتی طوری که بقیه نفهمن برمیداشت و بعد می نشست سر جاش!دقیقا جایی که تو زاویه دید استاد نبود که بتونه بخابه!

اینم مدرکم!ایشون اغلب اوقات خابن...نمیدونم کی جزوه می نویسن!

یه روز که اتفاقی چشممون خورد به اون دفتر و فضولیمون گل کرد که این دفتر چیه!توش جزوه نوشته بود....چون اون دفتر خیلی سنگین بود و همکلاسی ما نحیف و تنبل دفترو باخودش نمیبرد خونه و همیشه میذاشتش اونجا...هممون کلی به این ماجرا میخندیدیم که ناگهان ...چشممون به اشعار عشقولانه اول دفتر روشن شد ...ولی یه جمله ...دقیقا باارزش معنایی جمله ی "بندش نباش!" هم اونجا نوشته بود.شد شد نشد نشد!

+حدسم اینه که استاد داشتن شیر یا خط مینداختن که برن حرفشون رو به خانم بوق بگن یانه!و اینکه جوابش هرچی باشه...مهم نیس!

من پاشدم رفتم رو تخته کلاس این جمله رو بزرگ نوشتم!گفتم دوحالت داره.یا همکلاسیمون با دیدن اون جمله میفهمه اون دفترو خوندیم یا متوجه نمیشه!که متوجه نشد!بعد اون ساعت ارتودنسی داشتیم!استاد رفت روی تخته شکل بکشه!جمله رو پاک نکرد.درحال نقاشی کردن چهره ی بیمار و پلن ها ی زیبایی بود که یهو منو دوستام دوباره چشمون خورد به جمله و زدیم زیر خنده! حالا عصبی شدن استاد همانا و خوردن تو ذوق ما همانا!استاد فکر کرد ما داریم نقاشی کشیدنش رو مسخره میکنیم...که البته بعد کلاس من یه ربع دشتم عذر خواهی میکردم!

این جمله اینقدر آرامش بخش و جذاب بود که تا یه مدت تیکه کلام گروهمون بود!

حتی ندا این جمله رو نوشته بود زده بود روی دیوار اتاقش...که دیگه غصه درسا رو نخوره!اما بعد اینکه چند تا امتحان رو هلو گند زد.اون برگه رو کند و به جاش یه برگه دیگه زد با این جمله:شد شد ...نشد نداره!

خلاصه ...

رفتم سایت دانشگاه!با ده و نیم ارتودنسی رو افتادم!

درست نشد!ولی هدف استادمو نفهمیدم که ده و نیم رو تبدیل کرد به یازده ولی پاسم نکرد...

این روزا خیلی بیرون رفتم.ولی خیلی دپسرده بودم!

بعضی دوستا خیلی خوبن ...مثل فاطمه ...وقتی که داشتم تو رختکن گریه میکردم!کنارم بود...هی میگفتم برووو!استاد غیبت میزنه کلاستو...نرفت!

یا مثل آیلین که جملات انرژی بخش میفرستاد برام...

+هر پادشاهی ابتدا یک نوزاد بوده…
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده…
مهم نیست تا به امروز چندبار اشتباه کرده ای…
مهم این است که دوباره بلند شوی و تصمیم بگیری دوباره شروع کنی.... 
هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند!
زمین خوردی!؟
عیبی ندارد..
برخیز…!!!
کوله بارت ریخت!؟عیبی ندارد…
سبک باشی راحتتر اوج میگیری…
کافی است امروز کمی بیشتر سپاسگزار باشی.

+ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﯾﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯼ!
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺑﺴﺎﺯﯼ
ﺟﻬﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎﻭﺭﺕ را !

ﻣﻬﻢ ﺷﺮﻭعی ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ داشتن ﺍﺳﺖ …

حرفای منجم...

حرفای مهندس...

حرفای تیچر...

همه خوب بود!

حتی همین تلفن عصر توی مترو...

همه مجموعا حالمو خوب کرد...

+آمار علمی میگه 80 درصد اتفاقاتی که ما ازشون میترسیم هیچوقت اتفاق نمی افتن.خودتو نباز. چشمت به هدفت باشه، هدفتو پیدا کن خود به خود میری سمتش

ببین تو افتادی ، منی که درس یک واحدی منو انداختن، درسی رو که من خودم به بچه ها درس میدادم. حتی نمرم رو هم 9.75 نکرد استاد، 8.25 رد کرد.به  نامردی تمام، ولی ترم بعد درسو با 19.25 پاس کردم
میخوای بزنی تو دهن استاده بزن...
ولی با نمره!
میدونم خیلی شعاری میشه ولی واقعیت اینه که افتادن مهم نیست، مهم اینه که انگیزتو از دست ندی و بلند بشی...
+مهندس گفت:حرف های ما ناتمام، تا نگاه میکنی وقت رفتن است...
اینم بذارین تو وبلاگتون

+اینبار که گفتم کوفت...

گفت:ای جانم این کوفت و مشتقاتش بهم انرژی خاصی میده!:!

درسته که بر طبق اصل شدشد نشد نشد...ارتوی ما پاس نشد!

اما خوندن دفتر همکلاسیم لو رفت و دیروز خفتم کردن که...

وی: شما بااجازه کی دفترمو خوندین؟

من:کدوم دفتر؟داستان چیه؟

وی:همونی که میذاشتم تو جا استادی!

BOOoooMMmmm...

 

+یا محول الحول و الاحوال... حول حالنا الی احسن الحال...

+ حال من خوب است!خوبِ خوبِ خوب...

+راستی اولین نفری که متنمو خوند همون جناب همکلاسی بود!

  • ۴ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۱
  • ۱۱۳۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

+ دکمه!

دکمه ها هم دل دارن.هردکمه واسه خودش یه قصه داره.مثل آدما.مثل خونه ها.مثل همه چیز.هیچ وقت نباید دکمه ها رو دست کم گرفت.دکمه ها توی دلشون یه حرفایی نهفته اس.حرفایی که باید کمی دقت کنی تا متوجه بشی.حرف بعضی از دکمه ها آهسته اس.بعضیام بلند...بعضیاشون حرفای عجیب غریب می زنن.حرفای بعضیاشونم معمولیه.حرف بعضی دکمه ها رو سخت میشه فهمید.بعضیاشون از دل یک کتاب یا فیلم اومدن بیرون.بعضیاشون آدمو یاد یه دوست میندازن.بعضیاشونم یاد یه دشمن که نباید فراموشش کرد.بعضیاشون میخان یه چیزیو به بقیه یادآوری کنن.شایدم میخان یه چیز دیگه رو فراموش کنی.خلاصه دکمه ها هم واسه خودشون یه دنیایی دارن.گاهی به دکمه ها نگاه کن!

+دوستی درشبی سرد زمستانی دکمه ای هدیه داد...گنجشک جان!فقط میتونم بگم هدیه ی خوبی بود.ممنون.

+بدون تو احساسات امروزم پوسته خالی احساسات گذشته خواهد بود... بی تو احساسات امروزم تبلوری خشک و سرد از احساسات گذشته ام خواهد بود...«فیلم: سرگذشت شگفت انگیز امیلی پولن»

+توراه بیرجند مشهد نصفه دیدمش!جمله اش آشنا بود...

+حرف
حرفِ او بود
چون دوستش داشتم
آخرین بار گفت:
از این به بعد
قرار،بی قرار!
حرف
حرفِ او بود
از آن به بعد
من
بیقرار
بیقرار
بیقرار

+میدونید این متنه چی میگفت؟

می گفت ادما اشتباه می کنن.بیجا کردن اشتباه کردن. نباید اشتباه می کردن.باید دعواشون کرد پوستشون رو هم کند.ولی
ولی باید هواشونو داشت تنها نشن.
تنها بشن می شکنن
اشتباه کردن
جرم که نکردن
+گفت: ولی من بازم تو کتم نمیره کسیو بیشتر از خودم دوست داشته باشم.عاشقش نبودم.اگه بخوام رک بگم وسیله ای بود برای زندگی بهتر...منم برای اون همینطور...
و هزاران رابطه دیگر همینجور...
بعد گفت:مطمئنم هیچوقت اون حس با هیچ زنی برام تداعی نمیشه.بخاطر همین شاید بهتر باشه نرم سمت ازدواج.اونقد خوب بود اون سه سال برام که بعد و قبلش یادم نمیاد که چطوری زندگی کردم.حس اولین لحظات شکل گرفتن رابطه ... اولین بارایی که ابراز علاقه می کنی...
یاد این جمله ات افتادم گه میگفتی:همیشه اولین ها فرق دارن...موندگارن.فراموششون نمیشه کرد!
+کتاب میخوانیم: روی ماه خداوند را ببوس! نوشته ی مصطفی مستور...
رادیو را روشن می کنم.بعد از موزیک کوتاهی برنامه ی قصه شب رادیو برای کودکان شروع می شود.پلک هام سنگین شده اند.خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام می کند...
قصه درباره گنجشک و کرم ابریشمی است که رو درخت توتی با هم زندگی می کردا اند.کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند.اما نمی توانست.یک روز گنجشک او را با نوک تیز و کوچک اش گرفت و پرواز کرد.اما تیزی منقار گنجشک  ، بدن نرم کرم ابریشم را زخمی کرد.کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کند نه اینکه گنجشک اورا پرواز دهد...چند روز بود گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با اینکه کل جنگل را گشته بود اما او را پیدا نکرده بود.تا اینکه یک روز پروانه ی زیبایی آمد و آمد و آمد و کنار گنجشک کوچولو روی شاخه توت نشست.پروانه خانم به گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی؟گنجشک کوچولو گفت :نه.تاحالا شما را ندیده ام. چروانه گفت:چطور مرا نمیشناسی؟من همان کرم ابریشم هستم.مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی کردم و بعد تبدیل شدم به پروانه...
خداوندی هست؟خداوندی نیست؟تلفن زنگ می زند و من بی حوصله گوشی را برمیدارم... 

دکمه جان من!

  • ۴ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
  • ۸۴۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

یکی از چیزایی که تو زندگی بهت ضربه میزنه اینه که خودتو با بقیه مقایسه میکنی...بندش نباش!

  • ۴ نظر
  • ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۴
  • ۷۳۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

آخی...

۲۱
دی
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان  عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود
. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید. 

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!
  • ۳ نظر
  • ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸
  • ۷۰۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

  کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

  آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

ار آتش سودای تو و خار جفایت 

 آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست 

 اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست

  آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

وحشی بافقی



  • ۰ نظر
  • ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸
  • ۶۳۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کوفت

۰۶
دی
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت که برمیگردم
بیخیال تمام عزیزی های مصر و یعقوب های چشم به راه
چنان در آغوش می فشارمت 
که هفتاد و هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنیم...



+من ندانم اندرون «کوفت» من چه نهفته اس که هربار گفتم کوفت!
گفتند:
-ای جانم!
-درگیر کوفت گفتنتم:-D 
-دلم واسه کوفتت تنگ شده بود...
  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • ۶۶۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

شنبه امتحان اندو داشتم:) و ازونجایی که جمعه هیچی نخوندم و با سروناز رفته بودم بیرجند چرخی:)با مغز خالی رفتم سرجلسه ...

ولی چون قبلا یه چیزایی رو خونده بودم امتحانم خیلی خوب بود...

بعد امتحان به اسمان مهری ها پیشنهاد دادم فردا شب رو بریم شام بیرون:)و لایحه با موافقت 4 عضو روبرو شد...فرداشب پنج تن اندر رسگت دور یک میز نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند...بقول بیهقی شراب ها خوردیم و بسی نشاط رفت...بودن با مهشید و حسن را دوست میدارم:)

یکشنبه سالروز به ولایت رسیدن امام زمان بود و پنجمین تن شیرینی آورده بود...پس از آن رفتیم دفتر!!!و تنها اسمان مهری ها میدانند دفتر چیست و از ان کیست :دی

+ گل نرگس سورپرایز بود برام:)ممنون:)ممنون که خوبی...

+این هم هنرنمایی مهشید:)

resget

+دوشنبه یلدا بود.دوشنبه رو به همراه پنجمین تن شام بیرون بودم.لبو خوردیم و کلی پیاده رفتیم...وقتی به خابگاه برگشتم بچه ها منتظرم بودند و خوشحال و خندان سفره چیده بودند ...

اون شب من فقط به یک نفر فکر میکردم...به اینکه بخاطر خودخواهی من الان فاطمه تو خونه اش تنهاست...

+سه شنبه تا هفت و نیم کلینیک بودم...

+چهارشنبه بخش خودم رو دودر کردم.به عنوان نرس (nurse)  جراحی کنار بچه ها کار کردم:)عالی بود...بقول فاطمه :نرس درخواه بودی؟میتونم تصور کنم وقتی باهم کل میندازین چقد باهاله!!  :!

تا هفت و نیم کلاس بودم...بعد...بووووم...یه اتفاقی افتاد که سروناز ازم دلخور بود...

+تازگیا زیادی فکرم مشغوله...نمیرسم به کسی یا چیزی فکر کنم...

+پنج شنبه قرمه سبزی پزوندم...سروناز از زمان دبستانش قرمه سبزی نخورده...دلیلش رو دیشب گفت...اما دیشب ازش خاستم بیاد و دست پختمو امتحان کنه و اونم تو محظوریت گیر کرد.فاطمه هم دعوت بود...

واسه هردوشون گل و یه هدیه خنده دار گرفتم:)) شب خوبی بود...همه چی اوکی بود تا اینکه...

بچه ها شکلک اشتباه منو تو گروه کلاسی در جواب متن یکی از پسرا دیدن و تا دوازده شب بهم خندیدن:)))

و بعد هم که امشب...

+ حالم این روزها عالیه:)اگه تو بذاری...مطمعنم باز از دیشب روانپریش شدی...

+دلریخته - شهیار قنبری

  • ۳ نظر
  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • ۸۷۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ ؛ ﺗﺎ ﺧﻮﺏ ﺷﻨﺎﺧﺖ !
ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ؛
ﻣﯿﺰﺍﻥ منطﻖ ﺷﺎﻥ ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺍﺩﺏ ﺷﺎﻥ ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ 
ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺷﻌﻮﺭﺷﺎﻥ ،ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺷﺎﻥ ،میزان اصالت شان ،ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻬﺮﻭ ﻣﺤﺒﺖ راستین ﺷﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ،
ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺎﺩﺍﻡ ﮐﻪ ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮ ﻭﻓﻖ ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ؛
ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭﻣﻮﺩﺏ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻦ أﻧﺪ ؛
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺷﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
ﻭﻟﯽ ﮐﺎفی ست ﺑﻪﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﯾﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﯾﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﯼ ، ﺭﻧﺠﯿﺪﻩ خاطر ﺷﻮﻧﺪ ؛
ﺗﺎﺯﻩ ،ﺁﻥﺭﻭﯼ ﻧﺎﻣﺒﺎﺭﮎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧﻨﺪ ...! 
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﺩﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﻧﻪﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺤﺒﺖ ..!
ﺍﺯ اﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺮ ﺣﺬﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ ،،،
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﺍﻫﻞ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ؛
ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺖﻫﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺘﺶ ﮔﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ؛
ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﯽ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﻭﺡ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؛
که ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺎﯼ گاه ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ ،،،
بزرگی و معرفت ٬ادب ، اصالت و نجابت ،
آدمیان را ؛به هنگامه ی خشم و 
عصبانیت بیازمائید
(چارلی چاپلین)

+به من نزدیک نشو...من وقتی عصبانی بشم زمین و زمان را به هم میزنم...

  • ۲ نظر
  • ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۹
  • ۶۸۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

عشق

۲۱
آذر

امروز بعد از بیدار شدن از خواب...مامان زنگ زد.حرم بود....صحن انقلاب.دقیقا روبروی گنبد طلا...گفت :زنگ زدم تو هم یه سلامی به آقا بکنی...:)غیر منتظره ها دوست داشتنی اند...


+هشت قسمت سریال شهرزاد رو تو یک روز نگاه کردم!بنظرم شاه دیالوگ فیلمش تا اینجا این بود...

هاشم:"همیشه یه چیزی از وجود معشوق تو قلب عاشق ته نشین میشه ...برای همیشه...حتی اگه همدیگه رو ترک کنن.اما این فقط یه طرف سکه اس پسرم..."

فرهاد:" و اون طرف سکه؟"

-- اینکه اگه دنیات اندازه ی یه نفر کوچیک بشه یا اون یه نفر اندازه خدا واست بزرگ بشه اگه یه روزی ترکت کنه و بره.اونوقت دین و دنیاتو باهم می بازی...


+ بعضی چیزا رو اگه نتونی داشته باشی هم باید جای خالیشونو نگه داری...این یه قانونه!

+ "یک عاشقانه ی آرام" رو شروع کردم بخونم.اولین صفحه اش نوشته که 

(عشق به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است.عشق به وطن ضرورت است ، نه حادثه . عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه...)


+اگر روزی مرا کردی فراموش / در آید از دماغت یک عدد موش :دی

  • ۳ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۷
  • ۷۹۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

وحدت

۱۸
آذر
چند وقت پیش داشتم دفتر کتابامو نگاه میکردم.که یک باره یه نوشته ای رو پیدا کردم.مال ترم چهار بود.اوایل ترم چهار که رفته بودم سخنرانی دکتر انوشه و از حرفاشون خلاصه برداری کرده بودم:)من سرکلاس جزوه نمی نویسم ولی اونجا جوگیر بودم!!!
درسته که حرفای این جناب یه سریاش تفکر غربی داره و یه سریاش بقول بچه مثبت های بسیج:/ چرت و پرته و بقول من یه سریاش فانه...اما حرف قشنگ هم زیاد داره...

مثلا این...گفت که:
این هرگزها را بخاطر بسپارید،هرگز در موقعیتی که خود در آن نبوده اید دیگران را قضاوت نکنید...
هرگز تحت کنترل و تاثیر این سه چیز نباش: گذشته ، پول ، مردم
هرگز این سه چیز را فدای چیز دیگری نکن:احساست ،خانواده ات ،صداقتت
هرگز فرصت کم را با سرعت زیاد جبران نکن.
هرگز با مشت گره کرده نمیتوان با کسی دست داد.
هرگز با انگشت کثیف به عیوب دیگران اشاره نکن مادامی که انگشتت آلوده است نمیتوانید به عیوب دیگران اشاره کنید.
هرگز همزمان دنبال دو خرگش نرو.
هرگز از رودخانه ای که خشک شده است بخاطر گذشته اش سپاسگزاری نمی شود.
هرگز با آدم های کوچک نمی توان کارهای بزرگ انجام داد.
هرگز بدون اطلاع قبلی به خانه و محل کار کسی نرو.
هرگز در حضور نفر سوم کسی را نصیحت نکن.
هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر.
هرگز درباره همسر کسی چه مثبت و چه منفی اظهار نظر نکن.
هرگز بعد از قطع رابطه ات با دوستت درمورد او با نفر جدید صحبت نکن.
هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمی سازد.
هرگز سه نفر را فراموش نکن :کسی که در گرفتاری ها فراموشت کرد.کسی که در گرفتاری ها یاری ات کرد و کسی که در گرفتاری ها گرفتارترت کرد...
هرگز نگذار آگاهی از عیب هایت تورا بترساند.(این یکی سخن امام علی علیه السلام هستش.)
هرگز با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکن چون اون چیزی برای از دست دادن ندارد.
هرگز از جلو به یک گاو و از عقب به خر و از هیچ سمتی به احمق نزدیک نشو.نادان را از هر طرف نگاه کنید نادان است.

بعدش گفت...

اولین رمز موفقیت وحدته!وحدت با خودتون...کسی میتونه با دیگران به وحدت برسه که در ابتدا در درون خودش به وحدت رسیده باشه.کسی که افسردگی و ناراحتی داره ،این فرد با خودش درگیره و نمیتونه به وحدت برسه.
شرط رسیدن به وحدت اینه که تو این چهار صلح رو پشت سر بذاری: صلح با طبیعت ، صلح با مردم ، صلح باخودت و صلح با خدا...حضرت مولانا میگه برای اینکه تو این چهارصلح رو پشت سر بذاری باید چهار دیوار "عین" رو بگذرونی : علاقه ، عناد ، عقیده و عادت ...
بقول حضرت شمس تو زمانی می توانی این چهار تا عین رو فروبریزی که تمام عمرت رو روی مبارزه با چهار نون معطوف کنی:نادانی ، ناتوانی ، نگرانی و نیازمندی
تا تو در نهایت به وحدت برسی...

و بعدترش گفت:جسم ما پنج غذای اصلی داره : کربوهیدرات ، پروتئین ،ویتامین ، چربی و املاح
روح ما هم پنج تا غذای اصلی داره: اعتقاد ، اعتماد ، عشق ، اراده و هدف
هم جسم و هم روح فقط توسط سه عامل از بین میره:چاقی مفرط ف بی خابی مفرط و افسردگی...

پس افسرده نباشید لطفا:))هیچ کس تو هیچ جای دنیا حق نداره افسرده باشه...


+چند روزی که مشهد بودم پر از فعالیت بود.کمک کردم و نتیجش عالی بود...
+دومین امانتی رو از صفا گرفتم.یه کتاب به نام "سقای آب و ادب" از سید مهدی شجاعی و یه کیف پول...
+سومین امانتی هم دوتا لوح تقدیره...خندتون نگیره اگه بگم که بخاطر یه کویر نوردی که کلی چرت و پرت تو رسانه ها نوشتن و ....به ما لوح تقدیر دادن!!الکی مثلا ما منجمیم و خفن!!
+این جمله رو که خوندم(هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر.) یاد کادوی تولد مرتضی افتادم!نباید واسه بچه تفنگ میخریدن!!
دیشب تولد بدک نبود...اما آخرش کش رفتن گل های نرگس کلی شادم کرد...
+امروز مرتضی دوتا عکس برام فرستاد.جزوه ای که ترم سه نوشته بودم و الان سال پایینی ها دارن جزوه های مارو میخونن...
اون دوتا عکس تیکه پرونی هام وسط حرفای استاد بود:) جوون بودم حوصله داشتما...زیر تموم غلط املایی های آگاهانه ام خط کشیده بود:!فک کنم اگه معلم املا میبود بهم منفی بینهایت میداد!
+این روزا بازار شهرزاد داغه...چندین نفر بهم پیشنهاد دادن فیلمش رو ببینم...خب اهل سریال نیستم اما دیدم که هر هفته دیدن یک قسمت اونقدا وقتمو نمیگیره...میخام ببینمش:)کلا فیلمهایی که مربوط به قبل از انقلابه خیلی جالبن...مثل در چشم باد ، مدار صفر درجه ف سالهای مشروطه ، تبریز درمه و ...
+گل رزی که امشب واسه نازنین گرفتم سورپرایزش کرد:)کلا سورپرایز چیز خوبیه...اگه من یاد بگیرم!!



 


  • ۲ نظر
  • ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
  • ۸۸۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

سلام مشهد...سلام زندگی...سلام شلوغی و جنب و جوش و تلاش....سلام:)

دیروز سر کلاس...طی ی حرکت ضربتی دوسه نفر از بچه ها رو شیر کردم که شب بریم گشت و گذار...اوناهم که پایه...

بعد در حرکتی انتحاری ;-) تموم دخترای کلاسو دعوت کردم که بیان شام بریم بیرون...بعد در شبیخونی ناجوانمردانه یکی از بچه ها از سروناز بخاطر گوشی جدیدش شیرینی خاست...

و اینگونه شد که شب رفتیم طوبیٰ:)مهمون سرونازجان:))

اینقدر سروصدا کردیم ک آقاهه اومد پرتمون کرد بیرون...شام نخورده:)))

بعد یهو سر از پیتزا فام در آوردیم...

بعد یهو یادم اومد که ای دل غافل...من یازده بلیط دارم:)در این هنگام با دوی سرعت خودمو رسوندم به ترمینال...

و هم اکنون اینجام:)


دو روز پیش سه نفر بهم گفتن امانتی داری دستم...حس جالبی بود...البته چهار نفر:))یکی هم از مسافرت سوغاتی آورده بود که من نتونستم برم بگیرم و بخورم:-D 

صفا-مهندس فاطمه - موری اچ دی:))

اولین امانتی که بدستم رسید...امانتی ترمک جان بود:)واقعا هم شاد و سورپرایزشدم:))


+شام که نداد...کتاب داد:))بعد از رتبه ی اول بوت کمپ و رتبه سوم استارت آپ...به منو انوشه کتاب هدیه داد:)اونم با چه بدبختی ای...که بنطر من بیرجندی هرجای ایران که باشه ...بازم بیرجندیه:)) کنس...:-\ 


  • ۳ نظر
  • ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۰
  • ۶۸۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

چندی پیش یکی از همکلاسی ها...دکتر فیروزی شعری را در گروه کلاسی گذاشتند...که سبب خیر و شکوفایی استعدادهای بچه های کلاس شد:)

تو عروس کسی اگر بشوی
نگذارم که دست روی دست
من، محمدعلی قاجارم
مجلست را به توپ خواهم بست!
#میلاد_تقوایی
تو عروس کسی اگر بشوی
می گذارم به روی هم پاها
من شبیه مظفرالدینم
حکم مشروطه را کنم امضا!
#خیال_کج
تو عروس کسی اگر بشوی
بشو، اصلا به من چه، از فردا
می شوم مثل ناصرالدین شاه 
می کنم یک حرمسرا بر پا!
#مهدی_پرنیان
تو عروس کسی اگر بشوی
خانه ات را خراب خواهم کرد
من رضا شاه پهلوی هستم
از تو کشف حجاب خواهم کرد
#حاج_حسینی
تو عروس کسی اگر بشوی
عهد قاجار خراب خواهم کرد
پهلوی را به خواب خواهم برد
من خودم انقلاب خواهم کرد
#محمدرضا_محمدی
تو عروس کسی اگر بشوی 
ملتی ز من شوند نالان
بنده احمدی نژاد هستم
چون دکل تو را کنم پنهان
#علیرضا_نیک
تو عروس کسی اگر بشوی 
ملتی را کنم زخودبیزار
من شهنشاه پهلوی هستم
میروم من به زیر استعمار
#علی_جعفرزاده
توعروس کسی اگر بشوی
اصفهان راعذاب خواهم کرد
من کبیرم شبیه شاه عباس
چلستون را خراب خواهم کرد
#بانوافشاری...
تو عروس کسی اگر بشوی... 
من سلامی به ''دار ''خواهم گفت 
شاه نه، شاعرم پس از تو فقط 
غزل گریه دار خواهم گفت 
#ناصر_عبدالمحمدی
تو عروس کسی اگر بشوی
جگرم را کباب خواهی کرد
بی مروت. بمان سر حرفت
که: مرا انتخاب خواهی کرد
#فرشته_بزی
تو عروس کسی اگر بشوی
می کشد کار من به خود سوزی
مثل شاه شهید خواهم مرد
یا شبیه سران امروزی
#علیرضا_حسینی
تو عروس کسی اگر بشوی
میبرم من سر تورا ازبیخ
انچنان که ندیده مانندش
قتل وکشتار ِ دیگری تاریخ
#لیلا_کاظمی_فراهانی
تو عروس کسی اگر بشوی
زود چشم تو خیس خواهد شد
چون که دیوانه ات چو احمدشاه
راهی انگلیس خواهد شد
#علیرضا_حسینی
تو عروس کسی اگر بشوی
می خورم بیست تا ترامادول
یا که نه پرت می کنم خود را
از همین ارتفاع سی و سه پل
#فرشته_بزی
توعروس کسی اگربشوی
میشوم مثل شخص نادرشاه
میکنم کور چشم مردت را
دستش ازدامنت شود کوتاه
#لیلا_کاظمی_ فراهانی
تو عروس کسی اگر بشوی
گر چه تلخ است می زنم لبخند
با همه می کنم مدارا چون
پادشاه شریف ایل زند
#علیرضا_حسینی
تو عروس کسی اگر بشوی
تو بشو من به حالت و طربم
پای تو نفت خام خواهم ریخت
پادشاه سعودیم عربم
#رضا_محمدی
من عروس کسی اگربشوم
خاطراتت درون قلب من است
زنده ام من، ولی زن ِ بی عشق
مرده ای بی مراسم وکفن است
#لیلا_کاظمی_فراهانی

 

یهو شروع شد...

استاد خلاقیت کلاس.دکتر علی

تو عروس کسی اگر بشوی
میشوم شاید هیتلری دیگر
میکشم من تمام دنیا را
بعد از آن هم گلوله ای در سر

استاد استقلالی کلاس.دکتر امیر

تو عروس کسی اگر بشوی 
می شوم یکی مثل «آقا»
ظلم میکنم به همه مردم
که از ترس پنهان شوند در باغا

ایشون بعلت تکنیک سیاسیشون کارت زرد دریافت کردن:)

استاد سیاست کلاس.دکتر پژمان

تو عروس کسی اگر بشوی 
عمر میکنم مثل جنتی
انقدر زنده میمانم
تا بگی بمیر ای لعنتی

دوباره دکتر امیر

تو عروس کسی اگر بشوی 
میشوم مثل دکتر اک...ب...ری
که همه از دستش بنالند و
در دل، فحش خاک برسری

دوباره دکتر علی

تو عروس کسی اگر بشوی
میشوم من خلیفه ی دوم
انقدر فتنه میکنم برپا
شاید جنگ جهانی سوم

استاد شعر و ادبیات کلاس،دکتر سروناز

تو عروس کسی اگر بشوی
میشوم من عبید زاکانی
طنز مینویسم اما
از پسش گریه های پنهانی

استاد نجوم کلاس.الکی مثلا خودم!

تو عروس کسی اگر بشوی
می شوم آن منجم تنها
میروم در کویر تنهایی
غرق می‌شوم درآن دریا

دوباره دکتر پژمان

تو عروس کسی اگر بشوی
میشوم من رف.س.ن.ج.ا.ن.ی.
ریش کوسه ای میذارم
بچه هایم هم زندانی

سه باره دکتر امیر (ایشان از آرایه ی قول واهی قبل از ازدواج استفاده کردند)

تو عروس من اگر بشوی
میشوم من جواد ظریف
که همه دوستم بدارند چون
در دیپلماسی ندارم حریف

دوباره دکتر سروناز

تو عروس کسی اگر بشوی
میشوم من چو رستم دستان
تار میکنم تمام دنیا را
چین و هند را تا بلوچستان

سه باره دکتر پژمان

تو عروس کسی اگر بشوی 
میشوم مثل دکتر بشکار
بیتفاوت به زندگی و
صبح تا شب کار کار کار

استاد کم حرفی کلاس ، دکتر یاسمن

تو عروس کسی اگر بشوی 
میروم سمت دست و دل بازی
چپ و راست شعر میگم اینجا
تا روتون کم شه من بشم راضی

چهارباره دکتر امیر (این رو خطاب به محبوب خودشون .پژمان خان سرودند)

تو عروس کسی اگر بشنوی
می شوم مثل دکتر گلدانی 
نمره نمیدم به همه حتی با
فحش ناموس های پنهانی !!

دوباره ...من!( تلمیح به کشف الکل )

تو عروس کسی اگر بشوی

میشوم زکریای رازی 

دکتری عالم و از خود راضی

 میروم دنبال آتیش بازی

سه باره دکتر علی

توعروس کسی اگر بشوی 

می شوم حضرت قلی زاده

صبح تا شبم نماز و دعا

بعدشم برای مرگ آماده

استاد خرخونی کلاس ، دکتر تهمینه

تو عروس کسی اگر بشوی 
میشوم مثل خوشبختی
اکثر اوقات شاد و خوشحال
اصن به درک که رفتی:|

استاد خط و خوشنویسی کلاس ، دکتر قربان زاده

تو عروس کسی اگر بشوی
می شوم من یکی بدتر از خود تو
با کسی ازدواج خواهم کرد
خیلی خیلی بهتر از خود تو
هی رژه میروم جلوی چشت
تا بسوزد تند و تند دل تو
و پشیمان شوی از این کارت
آرزو کنی زمان بچرخد و تو
ناگهان می پری از این کابوس و
میگی نخواهم هیچ کس را جز تو

استاد اعتمادبه نفس کلاس، دکتر سجاد

تو عروس کسی اگر بشوی
من شوم داماد تنهایی
رو به سویت همه اقبال
من خسته ازدنیای فانی

استاد درس خوانی کلاس ، دکتر آیلین

تو عروس کسی اگر بشوی، می دهم من به زندگی پایان 
ورنه چون شمع اندرین دنیا، می شوم زار و خسته و نالان
تو عروس کسی اگر بشوی...نه عزیزم ندارد این امکان
تو فقط برای منی آخر، من فقط فدای توام ای جان.

 

فوقع ما وقع!

اینگونه شد که دانستیم بچه های کلاس ما سرشار از ذوق و قریحه اند و شرایط سخت خوابگاه و یخ حوض شکاندن و فشار درسی استعدادوساپرسوراند!

 

درکل خواستم بگم که...

تو عروس (داماد) کسی اگر بشوی...اتفاق خاصی تو زندگی من نمیفته:)و بالعکس...

  • ۷۰ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • ۳۲۷۶۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

من...تاندونیت...درد سوزشی...ژلوفن...گردن...

دست راست...آتل...پروتز هیچی نخوندم...

بیمارستان...دکتر رییسی ...رفت...پزشک عمومی چاق...بیشخصیت...دگزامتازون...آمپول...ترس...

خنده...اعتماد... یگانه...دارت...خنده...عضلانی...درد...


لعنت به هرچی پزشک مغروره...

خسته ام...خابم میاد...


نتیجه اخلاقی:درسته ک کورتون ها (دگزا و بتامتازون و پردنیزولون و تریامسینولون و بکلومتازون و ...)عوارض دارن ...ولی وقتی از درد داشتین میمردین...یه دوز هشت میلی گرمیش از مردن نجاتتون میده:)


خدایاشکرت:)

  • ۱ نظر
  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
  • ۵۴۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کاملیای من

۲۹
آبان

دیروز روز خوبی بود...فقط نمیدونم چرا از صبح تا شبش من خسته و کسل بودم...

ی کاکتوس خریدم...اسمش «کاملیا »س...ینی اولین چیزی که به ذهنم رسید بعد انتخابش ...این بود...:| بعدم که طی مراحل تکاملی به «محمد کاملیا »و هرمافرودیسمی کاکتوس جانم رسیدم:)

دقیقا یه نیم ساعت بعد از خرید کاملیا...عزیزی بهم زنگ زد...کسی که میشه گفت نیمی از موفقیتم رو بهش مدیونم...و من قریب به یک ماه پیش بود ک با لحن خودخواهانه ام خاطرش رو آزرده کردم...

تو راه برگشت همش داشتم به این فکر میکردم که عجب گل خوش یمنی هست:))

طبق آخرین اخبار آخرین عکس یافت شده از فرزندم 

  • ۱ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۹
  • ۶۶۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کلمه...

۲۷
آبان

استاد فیزیولوژی ای میگفت:

"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"

میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!

قبل ترها،همدیگر را میدیدم

بعد تلفن آمد.

دستها همدیگر را گم کردند.

بغل ها هم همینطور.

همه چیز شد صدا. 

هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.

اما صدا را هنوز میشنیدیم.

حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...


بعدتر،اس ام اس آمد.

صدا رفت.

همه چیز شد نوشتن.

ما مینوشتیم.

بوسه را مینوشتیم.

بغل را مینوشتیم.

گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.

یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...


مدتی بعد،صورتک ها آمدند.

دیگر کمتر مینوشتیم.

بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:

"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...


چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.

تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.

زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.

یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.

همان موقع عضویتم را لغو کردم...


ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.

ولی کلمه...

من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.

این آخرین چیز است...

  • ۰ نظر
  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۵۶۹ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

در فیلم" short term 12" قسمتی از فیلم، داستانی تعریف میشه که این داستان اینه: اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

.

.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم. 

اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.

این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .

.

به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟

  • ۳ نظر
  • ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۴
  • ۲۹۶۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کویر

۱۶
آبان

ایستاده بودم و دل برکنده از کویر ،

همه تن ، چشم کردم و چشم در چشمآسمان دوختم

و همه جان ، نگاه کردم ودر آن گوشهآسمان آویختم

ودر اعماق این کبود ،

به لذت ، جان می سپردم

ودر آبی این دریا

به عشق ، جان می گرفتم

و غرقه ی مستی وبی خویشی ،

با آسمان ، عشق می ورزیدم

واشک امانم نمی داد

می نگریستم وبه نگریستن ادامه می دادم

و می شنیدم که سکوت آبی وحی

این سخن پیامبر را با دلم می گوید ،

و من در عمق همه ی ذرات وجودم

آن را به نیاز وحسرت ، زمزمه میکنم که:

« اگر مامور نبودم که با مردم بیا میزم

ودر میان خلق زندگی کنم ،

دو چشم را به این آسمان می دوختم

و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم

تا خداوند جانم را بستاند.(دکترشریعتی)

+کویر ستاره ایست که در هنگام غروب میدرخشد...

+آسمون کویر محشره...

+دوشب رصد پشت سرهم...آموزش نجوم...دوست داشتم...خدایاشکرت:))اما امشب یکم ابری بود...

  • ۱ نظر
  • ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
  • ۶۹۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

امروز و‌امشب...عالی بود...عالی...

کلی سورپرایز شدم...

از دعوای دکتر بشکار سر شیش دقیقه تاخیر گرفته...تا اون امتحان سخت دکتر نظری که مثل همیشه انتقام انرژی مصرفیش واسه گرفتن مدرک تخصصش رو از ما میگیره...تا قرار جراحی دندون عقلم توسط دکتر بشکار ...تا تهدید دکتر ابراهیمی پور برای تحویل دندون اندو شده ی مولر...که اگه تحویل ندیم صفر میگیریم...

تا از ساعت یک و نیم تا هفت و نیم فایل کردن دندون و شونه شکستن...

تا دلقک بازیای مستر نقوی سر کلاس اندو و «زرین نام مادرم است:)فقط پسرا نفهمن...»

تا جلسه انجمن که مستر کشاورز همه تلاشش رو کرد که فردا تولدم کوفتم نشه و یه کاری کرد که شب اول رصد خونه من نباشم تا بتونم تولد بگیرم...

تا خستگی ورود به اتاق بعد ۱۲ساعت و ...دیدن اینکه فاطمه وسایلشو جمع کرده که ببره خونش ...

که فردا باید برم کمک...

که یهو در اتاق باز شد و انوشه و نازنین با گل و کادو اومدن...تا زنگ و پیامک دوستام تا دو شب....

تا تولدی که بچه ها برام گرفتن تو آسمان مهر:دی!

خداروشکر

هفته پرتلاشی رو گذروندم...زندگیم برنامه داشت و شاد بودم ....

  • ۱ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۳
  • ۸۲۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

هههعععیی

۱۱
آبان

.........

امشب بعد یه هفته شاد بودن...یهو دلم گرفت...یهو که نه...دلیل دارم...

سوالم اینه که چرا آدما اینقدر ناتوان هستن که نمیتونن یه سری مشکلات رو حل کنن...چرا همیشه یه چیزی هست ک شادی رو کوفتمون کنه؟:(

  • ۲ نظر
  • ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۲
  • ۹۴۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

مراحل تبدیل شدن به یک دندانپزشک حرفه ای : 


١- دوران دانشجویی : تراش دندان برای ترمیم کلاس یک ، بعد از دو میلیمتر تراش تغییر رنگ در کف حفره مشاهده میشه و همزمان تغییر رنگ در صورت دندونپزشک !خدایا نکنه اکسپوز کرده باشم ؟! استاااااد ....


٢- اولین روزهای کاری : زدن حفره دسترسی برای شروع درمان ریشه بعد از نیم ساعت ، در حال گشتن به دنبال کانال دیستو باکال ، این جستجو کمی به طول می انجامد و باز استرس و ترس ، نکنه پیدا نشه !!!


٣- یک سال بعد : در حال فایلینگ ، فایل ٢٥ رو میبریم داخل کانال و کمی فایل می کنیم و موقع خارج کردن فایل میبینیم ای دل غافل فایل کوتاه تر شده ... احساس گرمای خاصی بدن رو فرا میگیره ...


٤- دو سال بعد : موقع تراش برای زدن حفره دسترسی ، فواره ای از خون وسط دندون راه می افته ! اولین باره که پرفوراسیون رو از نزدیک میبینیم ، زبان و دهانمون کمی تا قسمتی خشک میشه ...اون شب خوابمون نمیبره!


٥- سه سال بعد : همه این اتفاقات همزمان می افته ! دندون هم از وسط منفجر میشه . خیلی خونسرد سرمون رو بلند می کنیم: آقا معلومه مسواک نمیزنید ! این چه وضعشه ! دندونت کشیدنیه ! پاشو برو !

  • ۳ نظر
  • ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۱
  • ۱۶۷۹ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)