گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

کاملیای من

۲۹
آبان

دیروز روز خوبی بود...فقط نمیدونم چرا از صبح تا شبش من خسته و کسل بودم...

ی کاکتوس خریدم...اسمش «کاملیا »س...ینی اولین چیزی که به ذهنم رسید بعد انتخابش ...این بود...:| بعدم که طی مراحل تکاملی به «محمد کاملیا »و هرمافرودیسمی کاکتوس جانم رسیدم:)

دقیقا یه نیم ساعت بعد از خرید کاملیا...عزیزی بهم زنگ زد...کسی که میشه گفت نیمی از موفقیتم رو بهش مدیونم...و من قریب به یک ماه پیش بود ک با لحن خودخواهانه ام خاطرش رو آزرده کردم...

تو راه برگشت همش داشتم به این فکر میکردم که عجب گل خوش یمنی هست:))

طبق آخرین اخبار آخرین عکس یافت شده از فرزندم 

  • ۱ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۹
  • ۶۲۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کلمه...

۲۷
آبان

استاد فیزیولوژی ای میگفت:

"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"

میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!

قبل ترها،همدیگر را میدیدم

بعد تلفن آمد.

دستها همدیگر را گم کردند.

بغل ها هم همینطور.

همه چیز شد صدا. 

هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.

اما صدا را هنوز میشنیدیم.

حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...


بعدتر،اس ام اس آمد.

صدا رفت.

همه چیز شد نوشتن.

ما مینوشتیم.

بوسه را مینوشتیم.

بغل را مینوشتیم.

گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.

یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...


مدتی بعد،صورتک ها آمدند.

دیگر کمتر مینوشتیم.

بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:

"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...


چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.

تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.

زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.

یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.

همان موقع عضویتم را لغو کردم...


ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.

ولی کلمه...

من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.

این آخرین چیز است...

  • ۰ نظر
  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۵۳۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

در فیلم" short term 12" قسمتی از فیلم، داستانی تعریف میشه که این داستان اینه: اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

.

.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم. 

اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.

این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .

.

به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟

  • ۳ نظر
  • ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۴
  • ۲۸۸۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کویر

۱۶
آبان

ایستاده بودم و دل برکنده از کویر ،

همه تن ، چشم کردم و چشم در چشمآسمان دوختم

و همه جان ، نگاه کردم ودر آن گوشهآسمان آویختم

ودر اعماق این کبود ،

به لذت ، جان می سپردم

ودر آبی این دریا

به عشق ، جان می گرفتم

و غرقه ی مستی وبی خویشی ،

با آسمان ، عشق می ورزیدم

واشک امانم نمی داد

می نگریستم وبه نگریستن ادامه می دادم

و می شنیدم که سکوت آبی وحی

این سخن پیامبر را با دلم می گوید ،

و من در عمق همه ی ذرات وجودم

آن را به نیاز وحسرت ، زمزمه میکنم که:

« اگر مامور نبودم که با مردم بیا میزم

ودر میان خلق زندگی کنم ،

دو چشم را به این آسمان می دوختم

و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم

تا خداوند جانم را بستاند.(دکترشریعتی)

+کویر ستاره ایست که در هنگام غروب میدرخشد...

+آسمون کویر محشره...

+دوشب رصد پشت سرهم...آموزش نجوم...دوست داشتم...خدایاشکرت:))اما امشب یکم ابری بود...

  • ۱ نظر
  • ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
  • ۶۲۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

امروز و‌امشب...عالی بود...عالی...

کلی سورپرایز شدم...

از دعوای دکتر بشکار سر شیش دقیقه تاخیر گرفته...تا اون امتحان سخت دکتر نظری که مثل همیشه انتقام انرژی مصرفیش واسه گرفتن مدرک تخصصش رو از ما میگیره...تا قرار جراحی دندون عقلم توسط دکتر بشکار ...تا تهدید دکتر ابراهیمی پور برای تحویل دندون اندو شده ی مولر...که اگه تحویل ندیم صفر میگیریم...

تا از ساعت یک و نیم تا هفت و نیم فایل کردن دندون و شونه شکستن...

تا دلقک بازیای مستر نقوی سر کلاس اندو و «زرین نام مادرم است:)فقط پسرا نفهمن...»

تا جلسه انجمن که مستر کشاورز همه تلاشش رو کرد که فردا تولدم کوفتم نشه و یه کاری کرد که شب اول رصد خونه من نباشم تا بتونم تولد بگیرم...

تا خستگی ورود به اتاق بعد ۱۲ساعت و ...دیدن اینکه فاطمه وسایلشو جمع کرده که ببره خونش ...

که فردا باید برم کمک...

که یهو در اتاق باز شد و انوشه و نازنین با گل و کادو اومدن...تا زنگ و پیامک دوستام تا دو شب....

تا تولدی که بچه ها برام گرفتن تو آسمان مهر:دی!

خداروشکر

هفته پرتلاشی رو گذروندم...زندگیم برنامه داشت و شاد بودم ....

  • ۱ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۳
  • ۷۹۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

هههعععیی

۱۱
آبان

.........

امشب بعد یه هفته شاد بودن...یهو دلم گرفت...یهو که نه...دلیل دارم...

سوالم اینه که چرا آدما اینقدر ناتوان هستن که نمیتونن یه سری مشکلات رو حل کنن...چرا همیشه یه چیزی هست ک شادی رو کوفتمون کنه؟:(

  • ۲ نظر
  • ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۲
  • ۹۰۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

مراحل تبدیل شدن به یک دندانپزشک حرفه ای : 


١- دوران دانشجویی : تراش دندان برای ترمیم کلاس یک ، بعد از دو میلیمتر تراش تغییر رنگ در کف حفره مشاهده میشه و همزمان تغییر رنگ در صورت دندونپزشک !خدایا نکنه اکسپوز کرده باشم ؟! استاااااد ....


٢- اولین روزهای کاری : زدن حفره دسترسی برای شروع درمان ریشه بعد از نیم ساعت ، در حال گشتن به دنبال کانال دیستو باکال ، این جستجو کمی به طول می انجامد و باز استرس و ترس ، نکنه پیدا نشه !!!


٣- یک سال بعد : در حال فایلینگ ، فایل ٢٥ رو میبریم داخل کانال و کمی فایل می کنیم و موقع خارج کردن فایل میبینیم ای دل غافل فایل کوتاه تر شده ... احساس گرمای خاصی بدن رو فرا میگیره ...


٤- دو سال بعد : موقع تراش برای زدن حفره دسترسی ، فواره ای از خون وسط دندون راه می افته ! اولین باره که پرفوراسیون رو از نزدیک میبینیم ، زبان و دهانمون کمی تا قسمتی خشک میشه ...اون شب خوابمون نمیبره!


٥- سه سال بعد : همه این اتفاقات همزمان می افته ! دندون هم از وسط منفجر میشه . خیلی خونسرد سرمون رو بلند می کنیم: آقا معلومه مسواک نمیزنید ! این چه وضعشه ! دندونت کشیدنیه ! پاشو برو !

  • ۳ نظر
  • ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۱
  • ۱۶۳۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)