گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دو هفته اس سعی کردم بصورت هفتگی واسه زندگیم برنامه بریزم.و کارامو یادداشت کنم...حس خوبیه وقتی میرم رو اون کار خط میکشم و یه آخییییش میگم که راحت شدم بالاخره‌...

حتی تفریحات هم برنامه دارن...امیدوارم ادامه پیدا کنه...مطالعه غیردرسی هم گذاشتم...باید کتاب نجوم به زبان ساده رو بخونم.چند روزی هست که حرکت ماه ذهنمو به خودش مشغول کرده...

خلاصه...همه چی عالیه:)

زین پس میخام واسه اینجا هم برنامه داشته باشم...سی ام و پانزدهم هرماه...چند خطی حسب حال مینویسم...

دوست دارم زندگی رو...خوب یا بد.اگه آسون یا سخت...ناامید نمی شم چون ...دوست دارم زندگی رو...

  • ۳ نظر
  • ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۳
  • ۶۹۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

- ارتودنسی چوآهه؟

- آنییااااا...

(گفتگوی دوجوان کره ای!

-ارتودنسی را دوست میداری؟

-خیر!)

داستان ازونجایی شروع شد یه مدت یکی از همکلاسی های گرامی وقتی وارد کلاس می شدقبل ازنشستن روی صندلی هدف، می رفت سمت تریبون استاد و یه دفتری رو ضربتی طوری که بقیه نفهمن برمیداشت و بعد می نشست سر جاش!دقیقا جایی که تو زاویه دید استاد نبود که بتونه بخابه!

اینم مدرکم!ایشون اغلب اوقات خابن...نمیدونم کی جزوه می نویسن!

یه روز که اتفاقی چشممون خورد به اون دفتر و فضولیمون گل کرد که این دفتر چیه!توش جزوه نوشته بود....چون اون دفتر خیلی سنگین بود و همکلاسی ما نحیف و تنبل دفترو باخودش نمیبرد خونه و همیشه میذاشتش اونجا...هممون کلی به این ماجرا میخندیدیم که ناگهان ...چشممون به اشعار عشقولانه اول دفتر روشن شد ...ولی یه جمله ...دقیقا باارزش معنایی جمله ی "بندش نباش!" هم اونجا نوشته بود.شد شد نشد نشد!

+حدسم اینه که استاد داشتن شیر یا خط مینداختن که برن حرفشون رو به خانم بوق بگن یانه!و اینکه جوابش هرچی باشه...مهم نیس!

من پاشدم رفتم رو تخته کلاس این جمله رو بزرگ نوشتم!گفتم دوحالت داره.یا همکلاسیمون با دیدن اون جمله میفهمه اون دفترو خوندیم یا متوجه نمیشه!که متوجه نشد!بعد اون ساعت ارتودنسی داشتیم!استاد رفت روی تخته شکل بکشه!جمله رو پاک نکرد.درحال نقاشی کردن چهره ی بیمار و پلن ها ی زیبایی بود که یهو منو دوستام دوباره چشمون خورد به جمله و زدیم زیر خنده! حالا عصبی شدن استاد همانا و خوردن تو ذوق ما همانا!استاد فکر کرد ما داریم نقاشی کشیدنش رو مسخره میکنیم...که البته بعد کلاس من یه ربع دشتم عذر خواهی میکردم!

این جمله اینقدر آرامش بخش و جذاب بود که تا یه مدت تیکه کلام گروهمون بود!

حتی ندا این جمله رو نوشته بود زده بود روی دیوار اتاقش...که دیگه غصه درسا رو نخوره!اما بعد اینکه چند تا امتحان رو هلو گند زد.اون برگه رو کند و به جاش یه برگه دیگه زد با این جمله:شد شد ...نشد نداره!

خلاصه ...

رفتم سایت دانشگاه!با ده و نیم ارتودنسی رو افتادم!

درست نشد!ولی هدف استادمو نفهمیدم که ده و نیم رو تبدیل کرد به یازده ولی پاسم نکرد...

این روزا خیلی بیرون رفتم.ولی خیلی دپسرده بودم!

بعضی دوستا خیلی خوبن ...مثل فاطمه ...وقتی که داشتم تو رختکن گریه میکردم!کنارم بود...هی میگفتم برووو!استاد غیبت میزنه کلاستو...نرفت!

یا مثل آیلین که جملات انرژی بخش میفرستاد برام...

+هر پادشاهی ابتدا یک نوزاد بوده…
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده…
مهم نیست تا به امروز چندبار اشتباه کرده ای…
مهم این است که دوباره بلند شوی و تصمیم بگیری دوباره شروع کنی.... 
هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند!
زمین خوردی!؟
عیبی ندارد..
برخیز…!!!
کوله بارت ریخت!؟عیبی ندارد…
سبک باشی راحتتر اوج میگیری…
کافی است امروز کمی بیشتر سپاسگزار باشی.

+ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﯾﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯼ!
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺑﺴﺎﺯﯼ
ﺟﻬﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎﻭﺭﺕ را !

ﻣﻬﻢ ﺷﺮﻭعی ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ داشتن ﺍﺳﺖ …

حرفای منجم...

حرفای مهندس...

حرفای تیچر...

همه خوب بود!

حتی همین تلفن عصر توی مترو...

همه مجموعا حالمو خوب کرد...

+آمار علمی میگه 80 درصد اتفاقاتی که ما ازشون میترسیم هیچوقت اتفاق نمی افتن.خودتو نباز. چشمت به هدفت باشه، هدفتو پیدا کن خود به خود میری سمتش

ببین تو افتادی ، منی که درس یک واحدی منو انداختن، درسی رو که من خودم به بچه ها درس میدادم. حتی نمرم رو هم 9.75 نکرد استاد، 8.25 رد کرد.به  نامردی تمام، ولی ترم بعد درسو با 19.25 پاس کردم
میخوای بزنی تو دهن استاده بزن...
ولی با نمره!
میدونم خیلی شعاری میشه ولی واقعیت اینه که افتادن مهم نیست، مهم اینه که انگیزتو از دست ندی و بلند بشی...
+مهندس گفت:حرف های ما ناتمام، تا نگاه میکنی وقت رفتن است...
اینم بذارین تو وبلاگتون

+اینبار که گفتم کوفت...

گفت:ای جانم این کوفت و مشتقاتش بهم انرژی خاصی میده!:!

درسته که بر طبق اصل شدشد نشد نشد...ارتوی ما پاس نشد!

اما خوندن دفتر همکلاسیم لو رفت و دیروز خفتم کردن که...

وی: شما بااجازه کی دفترمو خوندین؟

من:کدوم دفتر؟داستان چیه؟

وی:همونی که میذاشتم تو جا استادی!

BOOoooMMmmm...

 

+یا محول الحول و الاحوال... حول حالنا الی احسن الحال...

+ حال من خوب است!خوبِ خوبِ خوب...

+راستی اولین نفری که متنمو خوند همون جناب همکلاسی بود!

  • ۴ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۱
  • ۱۰۷۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

+ دکمه!

دکمه ها هم دل دارن.هردکمه واسه خودش یه قصه داره.مثل آدما.مثل خونه ها.مثل همه چیز.هیچ وقت نباید دکمه ها رو دست کم گرفت.دکمه ها توی دلشون یه حرفایی نهفته اس.حرفایی که باید کمی دقت کنی تا متوجه بشی.حرف بعضی از دکمه ها آهسته اس.بعضیام بلند...بعضیاشون حرفای عجیب غریب می زنن.حرفای بعضیاشونم معمولیه.حرف بعضی دکمه ها رو سخت میشه فهمید.بعضیاشون از دل یک کتاب یا فیلم اومدن بیرون.بعضیاشون آدمو یاد یه دوست میندازن.بعضیاشونم یاد یه دشمن که نباید فراموشش کرد.بعضیاشون میخان یه چیزیو به بقیه یادآوری کنن.شایدم میخان یه چیز دیگه رو فراموش کنی.خلاصه دکمه ها هم واسه خودشون یه دنیایی دارن.گاهی به دکمه ها نگاه کن!

+دوستی درشبی سرد زمستانی دکمه ای هدیه داد...گنجشک جان!فقط میتونم بگم هدیه ی خوبی بود.ممنون.

+بدون تو احساسات امروزم پوسته خالی احساسات گذشته خواهد بود... بی تو احساسات امروزم تبلوری خشک و سرد از احساسات گذشته ام خواهد بود...«فیلم: سرگذشت شگفت انگیز امیلی پولن»

+توراه بیرجند مشهد نصفه دیدمش!جمله اش آشنا بود...

+حرف
حرفِ او بود
چون دوستش داشتم
آخرین بار گفت:
از این به بعد
قرار،بی قرار!
حرف
حرفِ او بود
از آن به بعد
من
بیقرار
بیقرار
بیقرار

+میدونید این متنه چی میگفت؟

می گفت ادما اشتباه می کنن.بیجا کردن اشتباه کردن. نباید اشتباه می کردن.باید دعواشون کرد پوستشون رو هم کند.ولی
ولی باید هواشونو داشت تنها نشن.
تنها بشن می شکنن
اشتباه کردن
جرم که نکردن
+گفت: ولی من بازم تو کتم نمیره کسیو بیشتر از خودم دوست داشته باشم.عاشقش نبودم.اگه بخوام رک بگم وسیله ای بود برای زندگی بهتر...منم برای اون همینطور...
و هزاران رابطه دیگر همینجور...
بعد گفت:مطمئنم هیچوقت اون حس با هیچ زنی برام تداعی نمیشه.بخاطر همین شاید بهتر باشه نرم سمت ازدواج.اونقد خوب بود اون سه سال برام که بعد و قبلش یادم نمیاد که چطوری زندگی کردم.حس اولین لحظات شکل گرفتن رابطه ... اولین بارایی که ابراز علاقه می کنی...
یاد این جمله ات افتادم گه میگفتی:همیشه اولین ها فرق دارن...موندگارن.فراموششون نمیشه کرد!
+کتاب میخوانیم: روی ماه خداوند را ببوس! نوشته ی مصطفی مستور...
رادیو را روشن می کنم.بعد از موزیک کوتاهی برنامه ی قصه شب رادیو برای کودکان شروع می شود.پلک هام سنگین شده اند.خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام می کند...
قصه درباره گنجشک و کرم ابریشمی است که رو درخت توتی با هم زندگی می کردا اند.کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند.اما نمی توانست.یک روز گنجشک او را با نوک تیز و کوچک اش گرفت و پرواز کرد.اما تیزی منقار گنجشک  ، بدن نرم کرم ابریشم را زخمی کرد.کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کند نه اینکه گنجشک اورا پرواز دهد...چند روز بود گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با اینکه کل جنگل را گشته بود اما او را پیدا نکرده بود.تا اینکه یک روز پروانه ی زیبایی آمد و آمد و آمد و کنار گنجشک کوچولو روی شاخه توت نشست.پروانه خانم به گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی؟گنجشک کوچولو گفت :نه.تاحالا شما را ندیده ام. چروانه گفت:چطور مرا نمیشناسی؟من همان کرم ابریشم هستم.مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی کردم و بعد تبدیل شدم به پروانه...
خداوندی هست؟خداوندی نیست؟تلفن زنگ می زند و من بی حوصله گوشی را برمیدارم... 

دکمه جان من!

  • ۴ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
  • ۸۰۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)