گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

همه چیز از یه گلودرد ساده شروع شد.اونقد ساده بود که اصلا فکرشو نمیکردم این حکایت رو بسازه.بهتره بگم که همه چیز از بخش داخلی بیمارستان شروع شد.از روزهایی که میرفتیم واسه معاینه دهان و دندان بیماران بیمارستان...از ششم دی ماه شروع شد و تا هجدهم منو به دنبال خودش کشوند!روز دومش...با بچه ها رفتیم خوسف!تا تونستم نرگس جمع کردم.من خوب بودم...ینی حس میکردم که خوبم...روز سوم گلودرد بدتر شد.منم ازونجایی که خودمو خیلی دکتر میدونستم و با توجه به سابقه قبلی سینوزیت کوآموکسی کلاو به همراه سیتریزین واسه خودم تجویز کردم.روزچهارم...روز پنجم.پاشدم با اون حال رفتم پیاده روی در دشت و دمن و فقط خودم میدونم چقد داغون بود حالم! و باز همش خاب و بیحالی ...روز ششم دیدم هیچ بهبودی ای حاصل نشد!رفتم دکتر...دکتر گفت خوب میشی!و یه عالمه داروی دیگه داد...روزهشتم که رسید کم آوردم!نشستم گریه کردم...روز به روز بدتر میشد حالم...خدیجه جان فشارخون و ضربان قلبمو اندازه گرفت.افت فشارومقدارکی افت قند داشتم.فیروزه ی جان!مثل یه فرشته ی مهربون از راه رسید و من خودمو دیدم تو اورژانس بیمارستان امام رضا که دارم سرم نوش جان می کنم.با سلام و صلوات برگشتیم خابگاه.خوب بودنم رو جشن گرفتم و رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم...اما امان از روزگار ملون دقیقا فقط یک ساعت خوب بودم.روز نهم بیمارستان نرفتم و بخشمو دودر کردم وتا عصر خوابیدم!عصر بی قرار و بی حال و افت فشار و تب و تاکی کاردی...

رفتیم دکتر...باید بستری میشدم!وای!آخه الان؟تو این وضعیت؟با این همه نگرانی و استرس درس ها؟چرا آخه؟

میتونم به ضرس قاطع بگم که در حال موت بودم و فقط اونهایی که منو تو بیمارستان دیدن میفهمن چی میگم...قوت غالبم شده بود سرم و آپوتل و سفتری اکسون و عشقی به نام تامی فلو...بعد از دو سه روز به زندگی بر گشتم!اون شب رو خدیجه تو بیمارستان کنارم بود...

 خلاصه ... اون چند روز با تموم سختیاش واسم خیلی خوب بود.حداقلش اینکه فهمیدم حالم دقیقا واسه کیا مهمه و کدوم آدمای زندگیم منو به یاد دارن.وقتی بستری شدم به مامان نگفتم!میدونستم اگه بفهمه گریه و ...

روز نهم مامان زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خابگاه...تا اینو گفتم زد زیر گریه!اشکم در اومد...گفت تو چطوری به من دروغ میگی؟چی شده؟ میگفتم خوبم!باور نمیکرد.شده بودم چوپان دروغگو...! 

میخام تشکر کنم!

از مامانم که اینقدر دلش مثل برگ گل لطیفه...الهی بمیرم و اشکشو نبینم...

از خاهرم ...از کسی که همیشه مدیونشم ...وای زینب نمیدونی وقتی گفتی رسیدی بیرجند و داری میای سمتم چه حسی داشتم.نمیدونی وقتی سرم به دست با اون لباس صورتی مسخره تو سالن دیدمت اصن حالم خوب شد!کاش همیشه بودی کنارم...آخه چقد تو مهربونی؟شبی که همش گاز خیس میذاشتی رو پاها و پیشونیم که تبم بیاد پایین رو یادم نمیره.یادم نمیره رسیدگی کردنات رو ...یادم نمیره که موهامو شونه میکردی بچه ها اومدن گفتن اوووووه این حالش خوبه چرا اینقد تحویلش میگیری:) و من تو دلم با خودم گفتم اونا که زینب مهربون منو نمیشناسن:)

از خدیجه...ممنونم!اون چند روز وبال گردنت بودم! دکتر،بیمارستان و...مرسی مرسی مرسی دوست خوبم.تو دوستیتو واسه من کامل کردی:)

از ندا...اون روزا امتحان داشتی و همش هوامو داشتی. مزه ی سوپهای خوشمزه ات و شلغمایی که میذاشتی واسم و ...آخه تو چطوری اینقد خوبی دختر؟

از منجم...شب تو بیمارستان بودم.پیام داده که :میشه زنگ بزنم.میشه جواب بدی؟ مرسی که بیادم بودی...مرسی که هستی...

از انوشه...که ری به ری حالمو میپرسید.من قربونت برم که تو اینقد مهربونی.بیمارستان که بودم خبر داد که یه بسته ی پستی دارم:)سورپرایزی بس شگرف!بعد خوندن این متن مدیونی اگه مامانتو از طرفم نبوسی.مرسی از مامانت...

از مهشید و حسن...بیمارستان بودم.مهشید پیام داده که :قانعی حالت چطور است؟ گفتم خوبم و ممنون...از لحنم فهمید خوب نیستم.ینی من عاشقتم مهشید.اولش فک کردم منجم بهش خبر داده...اما بعدش فهمیدم صرفن میخاسته حالمو بپرسه ...عصر اومدن بیمارستان...با دسته گل نرگس!با یه امانتی...که روش نوشته بود:


از مرضیه ...دختر تو چقد لطیف و با احساسی...شب اولی که بیمارستان بودم.پیام داد که :تو کجایی من چند بار اومدم.اتاقت نبودی...گفتم بیمارستان! گفت عههههه من نرگس گرفتم واست خب! و فرداش نرگسامو آورد:)

از چارتا گلی که با دسته گل اومدن :)ندا ، فاطمه ها ، آیلین ...مرسی مرسی مرسی بابت دسته گل خوشگلتون!مرسی که هستین...مرسی که حالمو میپرسیدین...مرسی که خوبین... باید یه دنیا دوستون داشت...

از نازنین...فک کنین اون روزا درگیر مجلس عروسیش بود و وسطش هی حالمو می پرسید...

وای سمیه.سمیه.سمیه...مرسی...مرسی که اینقد خوبی تو دختر...

از دکتر فیروزه...میدونستی که واقعا یه دکتر خوب و مهربونی؟دست گلت درد نکنه...ان شاءالله به هرچی میخای برسی

از دو دکتری که سورپرایزم کردن!شما دونفر کل تصوراتمو راجع به همکلاسیا بهم زدین و شگفتی آفریدین...عاشق اون کنسرو دلمه بودم که شد خاطره:)

از یگانه ...که تو بیمارستان کنارم بود.که نگاهش نگران بود...

از تیچر... وقتی فهمید بیمارستانم پیام داد:"من امشب باید ببینمت." موقع ترخیص کنار من و خاهر جان بود...مرسی.تو دوست ترین تیچر دنیایی...

از دبیرچی...ممنونم که حواست هست...مرسی دوست خوب من...

از نسرین و یاسمن و تهمینه...که بعد امتحانشون بدو بدو اومدن بیماستان...مرسی بچه ها...ما بهترین بیرجندیارو تو کلاسمون داریم...

اینا بولداش بودن واسم!مرسی آدمای بولد زندگیم...

از دکتر ضیایی هم باید تشکر کنم...بابت اتاق لب دریایی که دراختیارم گذاشت!که تو بیمارستان بهم بد نگذره!

آنفولانزای نوع B را در کنار لکوپنی تجربه کردیم!

تمام نگرانیم تو اون چند روز ارتودنسی بود!اینکه نتونسته بودم بخونمش!با مرگ رفسنجانی خ/ج ان بقول مرحوم جمالزاده ستاره ی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت...خدا بیامرزش مرگش هم پر از برکت بود واسه دانشجوها!

خلاصه 15 تا امتحان این ترمم گذشت...به همشون امید پاسی دارم!

+گفت :ارتودنسی رو میفتم . جواب دادم:انشاالله هممون پاسیم. گفت:"آآررره...بعنوان شیرینی دست جمعی بزنیم به کوه و کمر و زندگی کنیم و با ترسامون رخ به رخ بشیم..."

مثلا داشت شعارای زندگی منو زیر رادیکال می برد.خنده

#من_نمیخوام_فقط_زنده_بمونم_میخوام_زندگی_کنم:)

#من_میخوام_با_ترس_هام_روبرو_بشم:)

+گفت :شاعر میفرماید دریایم و نیست باکم از طوفان / دریا همه عمر خوابش آشفتست...

 +وقتی می خواهید از یک کوه بزرگ بالا روید ،تنها کسانی می توانند به شما راهنمایی دهند که قبلا آن کوه را فتح کرده اند .افراد عادی از همان ابتدا خواهند گفت غیر ممکن است!

دامنه های باغران...اون نقطه ی قرمز رنگ نپریده! که میبینین باد اورده ی خاک پاک امریکاست...:دی

  • ۱۴ نظر
  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • ۱۸۰۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کلافه است...
سرش را به بازویم تکیه می دهد
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد
میپرسم چه بگویم این وقت شب؟
میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...
پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز
لبخند میزند
دستم را میان دستانش میگیرد
چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!
از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده
در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم
دست میکشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است
کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!               #علی_سلطانی

+من خوبم و خداروشکر همه چی روبراست...فردا روز آخر بخش ترمیمی هست :)

+مطمعنم حال خوب امروزمو مدیون کوه رفتن دیروزم...از ترم یک من دل در گروی دکل های روی کوه باغران داشتم...میفهمی؟میفهمی حس دیروزمو؟:)

+بعد اون مینی بحث درسی تو گروه کلاسی با یکی از آقایون با شعور کلاس...یکم عصبی شدم.اما دوستان حالمو خوب کردن...

مثلا دوتا از آقایون کلاس بهم پیام دادن که...

- آدم تعجب میکنه حجم ب این بزرگی از بیشعوری‌چجوری‌تو این سر ب این کوچکیش جا شده!خنده

- هر کسی روزانه به یه دوزمشخصی احترام و توجه نیاز داره.بیشتر بخوردش بدی تشنج میکنه."پدرخوانده" این جمله به بحث امروز مرتبط بود! من واقعا سواله برام چرا اینجوریه این فرد!درواقع یک ادم چقد میتونه مزخرف باشه؟

+پیشنهادم اینه که سعی کنیم بیشعور نباشیملبخند

+همکلاسی های باهالی دارم:)

+اولین بیلدآپ و خاطره انگیزترین بیلدآپ آمالگامم تو بخش ترمیمی...

بیلدآپ آمالگام

  • ۴ نظر
  • ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۸
  • ۸۸۷ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)