گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲۹ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

- ارتودنسی چوآهه؟

- آنییااااا...

(گفتگوی دوجوان کره ای!

-ارتودنسی را دوست میداری؟

-خیر!)

داستان ازونجایی شروع شد یه مدت یکی از همکلاسی های گرامی وقتی وارد کلاس می شدقبل ازنشستن روی صندلی هدف، می رفت سمت تریبون استاد و یه دفتری رو ضربتی طوری که بقیه نفهمن برمیداشت و بعد می نشست سر جاش!دقیقا جایی که تو زاویه دید استاد نبود که بتونه بخابه!

اینم مدرکم!ایشون اغلب اوقات خابن...نمیدونم کی جزوه می نویسن!

یه روز که اتفاقی چشممون خورد به اون دفتر و فضولیمون گل کرد که این دفتر چیه!توش جزوه نوشته بود....چون اون دفتر خیلی سنگین بود و همکلاسی ما نحیف و تنبل دفترو باخودش نمیبرد خونه و همیشه میذاشتش اونجا...هممون کلی به این ماجرا میخندیدیم که ناگهان ...چشممون به اشعار عشقولانه اول دفتر روشن شد ...ولی یه جمله ...دقیقا باارزش معنایی جمله ی "بندش نباش!" هم اونجا نوشته بود.شد شد نشد نشد!

+حدسم اینه که استاد داشتن شیر یا خط مینداختن که برن حرفشون رو به خانم بوق بگن یانه!و اینکه جوابش هرچی باشه...مهم نیس!

من پاشدم رفتم رو تخته کلاس این جمله رو بزرگ نوشتم!گفتم دوحالت داره.یا همکلاسیمون با دیدن اون جمله میفهمه اون دفترو خوندیم یا متوجه نمیشه!که متوجه نشد!بعد اون ساعت ارتودنسی داشتیم!استاد رفت روی تخته شکل بکشه!جمله رو پاک نکرد.درحال نقاشی کردن چهره ی بیمار و پلن ها ی زیبایی بود که یهو منو دوستام دوباره چشمون خورد به جمله و زدیم زیر خنده! حالا عصبی شدن استاد همانا و خوردن تو ذوق ما همانا!استاد فکر کرد ما داریم نقاشی کشیدنش رو مسخره میکنیم...که البته بعد کلاس من یه ربع دشتم عذر خواهی میکردم!

این جمله اینقدر آرامش بخش و جذاب بود که تا یه مدت تیکه کلام گروهمون بود!

حتی ندا این جمله رو نوشته بود زده بود روی دیوار اتاقش...که دیگه غصه درسا رو نخوره!اما بعد اینکه چند تا امتحان رو هلو گند زد.اون برگه رو کند و به جاش یه برگه دیگه زد با این جمله:شد شد ...نشد نداره!

خلاصه ...

رفتم سایت دانشگاه!با ده و نیم ارتودنسی رو افتادم!

درست نشد!ولی هدف استادمو نفهمیدم که ده و نیم رو تبدیل کرد به یازده ولی پاسم نکرد...

این روزا خیلی بیرون رفتم.ولی خیلی دپسرده بودم!

بعضی دوستا خیلی خوبن ...مثل فاطمه ...وقتی که داشتم تو رختکن گریه میکردم!کنارم بود...هی میگفتم برووو!استاد غیبت میزنه کلاستو...نرفت!

یا مثل آیلین که جملات انرژی بخش میفرستاد برام...

+هر پادشاهی ابتدا یک نوزاد بوده…
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده…
مهم نیست تا به امروز چندبار اشتباه کرده ای…
مهم این است که دوباره بلند شوی و تصمیم بگیری دوباره شروع کنی.... 
هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند!
زمین خوردی!؟
عیبی ندارد..
برخیز…!!!
کوله بارت ریخت!؟عیبی ندارد…
سبک باشی راحتتر اوج میگیری…
کافی است امروز کمی بیشتر سپاسگزار باشی.

+ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﯾﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯼ!
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺑﺴﺎﺯﯼ
ﺟﻬﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎﻭﺭﺕ را !

ﻣﻬﻢ ﺷﺮﻭعی ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ داشتن ﺍﺳﺖ …

حرفای منجم...

حرفای مهندس...

حرفای تیچر...

همه خوب بود!

حتی همین تلفن عصر توی مترو...

همه مجموعا حالمو خوب کرد...

+آمار علمی میگه 80 درصد اتفاقاتی که ما ازشون میترسیم هیچوقت اتفاق نمی افتن.خودتو نباز. چشمت به هدفت باشه، هدفتو پیدا کن خود به خود میری سمتش

ببین تو افتادی ، منی که درس یک واحدی منو انداختن، درسی رو که من خودم به بچه ها درس میدادم. حتی نمرم رو هم 9.75 نکرد استاد، 8.25 رد کرد.به  نامردی تمام، ولی ترم بعد درسو با 19.25 پاس کردم
میخوای بزنی تو دهن استاده بزن...
ولی با نمره!
میدونم خیلی شعاری میشه ولی واقعیت اینه که افتادن مهم نیست، مهم اینه که انگیزتو از دست ندی و بلند بشی...
+مهندس گفت:حرف های ما ناتمام، تا نگاه میکنی وقت رفتن است...
اینم بذارین تو وبلاگتون

+اینبار که گفتم کوفت...

گفت:ای جانم این کوفت و مشتقاتش بهم انرژی خاصی میده!:!

درسته که بر طبق اصل شدشد نشد نشد...ارتوی ما پاس نشد!

اما خوندن دفتر همکلاسیم لو رفت و دیروز خفتم کردن که...

وی: شما بااجازه کی دفترمو خوندین؟

من:کدوم دفتر؟داستان چیه؟

وی:همونی که میذاشتم تو جا استادی!

BOOoooMMmmm...

 

+یا محول الحول و الاحوال... حول حالنا الی احسن الحال...

+ حال من خوب است!خوبِ خوبِ خوب...

+راستی اولین نفری که متنمو خوند همون جناب همکلاسی بود!

  • ۴ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۱
  • ۱۰۸۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

+ دکمه!

دکمه ها هم دل دارن.هردکمه واسه خودش یه قصه داره.مثل آدما.مثل خونه ها.مثل همه چیز.هیچ وقت نباید دکمه ها رو دست کم گرفت.دکمه ها توی دلشون یه حرفایی نهفته اس.حرفایی که باید کمی دقت کنی تا متوجه بشی.حرف بعضی از دکمه ها آهسته اس.بعضیام بلند...بعضیاشون حرفای عجیب غریب می زنن.حرفای بعضیاشونم معمولیه.حرف بعضی دکمه ها رو سخت میشه فهمید.بعضیاشون از دل یک کتاب یا فیلم اومدن بیرون.بعضیاشون آدمو یاد یه دوست میندازن.بعضیاشونم یاد یه دشمن که نباید فراموشش کرد.بعضیاشون میخان یه چیزیو به بقیه یادآوری کنن.شایدم میخان یه چیز دیگه رو فراموش کنی.خلاصه دکمه ها هم واسه خودشون یه دنیایی دارن.گاهی به دکمه ها نگاه کن!

+دوستی درشبی سرد زمستانی دکمه ای هدیه داد...گنجشک جان!فقط میتونم بگم هدیه ی خوبی بود.ممنون.

+بدون تو احساسات امروزم پوسته خالی احساسات گذشته خواهد بود... بی تو احساسات امروزم تبلوری خشک و سرد از احساسات گذشته ام خواهد بود...«فیلم: سرگذشت شگفت انگیز امیلی پولن»

+توراه بیرجند مشهد نصفه دیدمش!جمله اش آشنا بود...

+حرف
حرفِ او بود
چون دوستش داشتم
آخرین بار گفت:
از این به بعد
قرار،بی قرار!
حرف
حرفِ او بود
از آن به بعد
من
بیقرار
بیقرار
بیقرار

+میدونید این متنه چی میگفت؟

می گفت ادما اشتباه می کنن.بیجا کردن اشتباه کردن. نباید اشتباه می کردن.باید دعواشون کرد پوستشون رو هم کند.ولی
ولی باید هواشونو داشت تنها نشن.
تنها بشن می شکنن
اشتباه کردن
جرم که نکردن
+گفت: ولی من بازم تو کتم نمیره کسیو بیشتر از خودم دوست داشته باشم.عاشقش نبودم.اگه بخوام رک بگم وسیله ای بود برای زندگی بهتر...منم برای اون همینطور...
و هزاران رابطه دیگر همینجور...
بعد گفت:مطمئنم هیچوقت اون حس با هیچ زنی برام تداعی نمیشه.بخاطر همین شاید بهتر باشه نرم سمت ازدواج.اونقد خوب بود اون سه سال برام که بعد و قبلش یادم نمیاد که چطوری زندگی کردم.حس اولین لحظات شکل گرفتن رابطه ... اولین بارایی که ابراز علاقه می کنی...
یاد این جمله ات افتادم گه میگفتی:همیشه اولین ها فرق دارن...موندگارن.فراموششون نمیشه کرد!
+کتاب میخوانیم: روی ماه خداوند را ببوس! نوشته ی مصطفی مستور...
رادیو را روشن می کنم.بعد از موزیک کوتاهی برنامه ی قصه شب رادیو برای کودکان شروع می شود.پلک هام سنگین شده اند.خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام می کند...
قصه درباره گنجشک و کرم ابریشمی است که رو درخت توتی با هم زندگی می کردا اند.کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند.اما نمی توانست.یک روز گنجشک او را با نوک تیز و کوچک اش گرفت و پرواز کرد.اما تیزی منقار گنجشک  ، بدن نرم کرم ابریشم را زخمی کرد.کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کند نه اینکه گنجشک اورا پرواز دهد...چند روز بود گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با اینکه کل جنگل را گشته بود اما او را پیدا نکرده بود.تا اینکه یک روز پروانه ی زیبایی آمد و آمد و آمد و کنار گنجشک کوچولو روی شاخه توت نشست.پروانه خانم به گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی؟گنجشک کوچولو گفت :نه.تاحالا شما را ندیده ام. چروانه گفت:چطور مرا نمیشناسی؟من همان کرم ابریشم هستم.مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی کردم و بعد تبدیل شدم به پروانه...
خداوندی هست؟خداوندی نیست؟تلفن زنگ می زند و من بی حوصله گوشی را برمیدارم... 

دکمه جان من!

  • ۴ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
  • ۸۰۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

یکی از چیزایی که تو زندگی بهت ضربه میزنه اینه که خودتو با بقیه مقایسه میکنی...بندش نباش!

  • ۴ نظر
  • ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۴
  • ۷۰۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

شنبه امتحان اندو داشتم:) و ازونجایی که جمعه هیچی نخوندم و با سروناز رفته بودم بیرجند چرخی:)با مغز خالی رفتم سرجلسه ...

ولی چون قبلا یه چیزایی رو خونده بودم امتحانم خیلی خوب بود...

بعد امتحان به اسمان مهری ها پیشنهاد دادم فردا شب رو بریم شام بیرون:)و لایحه با موافقت 4 عضو روبرو شد...فرداشب پنج تن اندر رسگت دور یک میز نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند...بقول بیهقی شراب ها خوردیم و بسی نشاط رفت...بودن با مهشید و حسن را دوست میدارم:)

یکشنبه سالروز به ولایت رسیدن امام زمان بود و پنجمین تن شیرینی آورده بود...پس از آن رفتیم دفتر!!!و تنها اسمان مهری ها میدانند دفتر چیست و از ان کیست :دی

+ گل نرگس سورپرایز بود برام:)ممنون:)ممنون که خوبی...

+این هم هنرنمایی مهشید:)

resget

+دوشنبه یلدا بود.دوشنبه رو به همراه پنجمین تن شام بیرون بودم.لبو خوردیم و کلی پیاده رفتیم...وقتی به خابگاه برگشتم بچه ها منتظرم بودند و خوشحال و خندان سفره چیده بودند ...

اون شب من فقط به یک نفر فکر میکردم...به اینکه بخاطر خودخواهی من الان فاطمه تو خونه اش تنهاست...

+سه شنبه تا هفت و نیم کلینیک بودم...

+چهارشنبه بخش خودم رو دودر کردم.به عنوان نرس (nurse)  جراحی کنار بچه ها کار کردم:)عالی بود...بقول فاطمه :نرس درخواه بودی؟میتونم تصور کنم وقتی باهم کل میندازین چقد باهاله!!  :!

تا هفت و نیم کلاس بودم...بعد...بووووم...یه اتفاقی افتاد که سروناز ازم دلخور بود...

+تازگیا زیادی فکرم مشغوله...نمیرسم به کسی یا چیزی فکر کنم...

+پنج شنبه قرمه سبزی پزوندم...سروناز از زمان دبستانش قرمه سبزی نخورده...دلیلش رو دیشب گفت...اما دیشب ازش خاستم بیاد و دست پختمو امتحان کنه و اونم تو محظوریت گیر کرد.فاطمه هم دعوت بود...

واسه هردوشون گل و یه هدیه خنده دار گرفتم:)) شب خوبی بود...همه چی اوکی بود تا اینکه...

بچه ها شکلک اشتباه منو تو گروه کلاسی در جواب متن یکی از پسرا دیدن و تا دوازده شب بهم خندیدن:)))

و بعد هم که امشب...

+ حالم این روزها عالیه:)اگه تو بذاری...مطمعنم باز از دیشب روانپریش شدی...

+دلریخته - شهیار قنبری

  • ۳ نظر
  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • ۸۳۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

وحدت

۱۸
آذر
چند وقت پیش داشتم دفتر کتابامو نگاه میکردم.که یک باره یه نوشته ای رو پیدا کردم.مال ترم چهار بود.اوایل ترم چهار که رفته بودم سخنرانی دکتر انوشه و از حرفاشون خلاصه برداری کرده بودم:)من سرکلاس جزوه نمی نویسم ولی اونجا جوگیر بودم!!!
درسته که حرفای این جناب یه سریاش تفکر غربی داره و یه سریاش بقول بچه مثبت های بسیج:/ چرت و پرته و بقول من یه سریاش فانه...اما حرف قشنگ هم زیاد داره...

مثلا این...گفت که:
این هرگزها را بخاطر بسپارید،هرگز در موقعیتی که خود در آن نبوده اید دیگران را قضاوت نکنید...
هرگز تحت کنترل و تاثیر این سه چیز نباش: گذشته ، پول ، مردم
هرگز این سه چیز را فدای چیز دیگری نکن:احساست ،خانواده ات ،صداقتت
هرگز فرصت کم را با سرعت زیاد جبران نکن.
هرگز با مشت گره کرده نمیتوان با کسی دست داد.
هرگز با انگشت کثیف به عیوب دیگران اشاره نکن مادامی که انگشتت آلوده است نمیتوانید به عیوب دیگران اشاره کنید.
هرگز همزمان دنبال دو خرگش نرو.
هرگز از رودخانه ای که خشک شده است بخاطر گذشته اش سپاسگزاری نمی شود.
هرگز با آدم های کوچک نمی توان کارهای بزرگ انجام داد.
هرگز بدون اطلاع قبلی به خانه و محل کار کسی نرو.
هرگز در حضور نفر سوم کسی را نصیحت نکن.
هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر.
هرگز درباره همسر کسی چه مثبت و چه منفی اظهار نظر نکن.
هرگز بعد از قطع رابطه ات با دوستت درمورد او با نفر جدید صحبت نکن.
هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمی سازد.
هرگز سه نفر را فراموش نکن :کسی که در گرفتاری ها فراموشت کرد.کسی که در گرفتاری ها یاری ات کرد و کسی که در گرفتاری ها گرفتارترت کرد...
هرگز نگذار آگاهی از عیب هایت تورا بترساند.(این یکی سخن امام علی علیه السلام هستش.)
هرگز با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکن چون اون چیزی برای از دست دادن ندارد.
هرگز از جلو به یک گاو و از عقب به خر و از هیچ سمتی به احمق نزدیک نشو.نادان را از هر طرف نگاه کنید نادان است.

بعدش گفت...

اولین رمز موفقیت وحدته!وحدت با خودتون...کسی میتونه با دیگران به وحدت برسه که در ابتدا در درون خودش به وحدت رسیده باشه.کسی که افسردگی و ناراحتی داره ،این فرد با خودش درگیره و نمیتونه به وحدت برسه.
شرط رسیدن به وحدت اینه که تو این چهار صلح رو پشت سر بذاری: صلح با طبیعت ، صلح با مردم ، صلح باخودت و صلح با خدا...حضرت مولانا میگه برای اینکه تو این چهارصلح رو پشت سر بذاری باید چهار دیوار "عین" رو بگذرونی : علاقه ، عناد ، عقیده و عادت ...
بقول حضرت شمس تو زمانی می توانی این چهار تا عین رو فروبریزی که تمام عمرت رو روی مبارزه با چهار نون معطوف کنی:نادانی ، ناتوانی ، نگرانی و نیازمندی
تا تو در نهایت به وحدت برسی...

و بعدترش گفت:جسم ما پنج غذای اصلی داره : کربوهیدرات ، پروتئین ،ویتامین ، چربی و املاح
روح ما هم پنج تا غذای اصلی داره: اعتقاد ، اعتماد ، عشق ، اراده و هدف
هم جسم و هم روح فقط توسط سه عامل از بین میره:چاقی مفرط ف بی خابی مفرط و افسردگی...

پس افسرده نباشید لطفا:))هیچ کس تو هیچ جای دنیا حق نداره افسرده باشه...


+چند روزی که مشهد بودم پر از فعالیت بود.کمک کردم و نتیجش عالی بود...
+دومین امانتی رو از صفا گرفتم.یه کتاب به نام "سقای آب و ادب" از سید مهدی شجاعی و یه کیف پول...
+سومین امانتی هم دوتا لوح تقدیره...خندتون نگیره اگه بگم که بخاطر یه کویر نوردی که کلی چرت و پرت تو رسانه ها نوشتن و ....به ما لوح تقدیر دادن!!الکی مثلا ما منجمیم و خفن!!
+این جمله رو که خوندم(هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر.) یاد کادوی تولد مرتضی افتادم!نباید واسه بچه تفنگ میخریدن!!
دیشب تولد بدک نبود...اما آخرش کش رفتن گل های نرگس کلی شادم کرد...
+امروز مرتضی دوتا عکس برام فرستاد.جزوه ای که ترم سه نوشته بودم و الان سال پایینی ها دارن جزوه های مارو میخونن...
اون دوتا عکس تیکه پرونی هام وسط حرفای استاد بود:) جوون بودم حوصله داشتما...زیر تموم غلط املایی های آگاهانه ام خط کشیده بود:!فک کنم اگه معلم املا میبود بهم منفی بینهایت میداد!
+این روزا بازار شهرزاد داغه...چندین نفر بهم پیشنهاد دادن فیلمش رو ببینم...خب اهل سریال نیستم اما دیدم که هر هفته دیدن یک قسمت اونقدا وقتمو نمیگیره...میخام ببینمش:)کلا فیلمهایی که مربوط به قبل از انقلابه خیلی جالبن...مثل در چشم باد ، مدار صفر درجه ف سالهای مشروطه ، تبریز درمه و ...
+گل رزی که امشب واسه نازنین گرفتم سورپرایزش کرد:)کلا سورپرایز چیز خوبیه...اگه من یاد بگیرم!!



 


  • ۲ نظر
  • ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
  • ۸۳۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

سلام مشهد...سلام زندگی...سلام شلوغی و جنب و جوش و تلاش....سلام:)

دیروز سر کلاس...طی ی حرکت ضربتی دوسه نفر از بچه ها رو شیر کردم که شب بریم گشت و گذار...اوناهم که پایه...

بعد در حرکتی انتحاری ;-) تموم دخترای کلاسو دعوت کردم که بیان شام بریم بیرون...بعد در شبیخونی ناجوانمردانه یکی از بچه ها از سروناز بخاطر گوشی جدیدش شیرینی خاست...

و اینگونه شد که شب رفتیم طوبیٰ:)مهمون سرونازجان:))

اینقدر سروصدا کردیم ک آقاهه اومد پرتمون کرد بیرون...شام نخورده:)))

بعد یهو سر از پیتزا فام در آوردیم...

بعد یهو یادم اومد که ای دل غافل...من یازده بلیط دارم:)در این هنگام با دوی سرعت خودمو رسوندم به ترمینال...

و هم اکنون اینجام:)


دو روز پیش سه نفر بهم گفتن امانتی داری دستم...حس جالبی بود...البته چهار نفر:))یکی هم از مسافرت سوغاتی آورده بود که من نتونستم برم بگیرم و بخورم:-D 

صفا-مهندس فاطمه - موری اچ دی:))

اولین امانتی که بدستم رسید...امانتی ترمک جان بود:)واقعا هم شاد و سورپرایزشدم:))


+شام که نداد...کتاب داد:))بعد از رتبه ی اول بوت کمپ و رتبه سوم استارت آپ...به منو انوشه کتاب هدیه داد:)اونم با چه بدبختی ای...که بنطر من بیرجندی هرجای ایران که باشه ...بازم بیرجندیه:)) کنس...:-\ 


  • ۳ نظر
  • ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۰
  • ۶۵۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

من...تاندونیت...درد سوزشی...ژلوفن...گردن...

دست راست...آتل...پروتز هیچی نخوندم...

بیمارستان...دکتر رییسی ...رفت...پزشک عمومی چاق...بیشخصیت...دگزامتازون...آمپول...ترس...

خنده...اعتماد... یگانه...دارت...خنده...عضلانی...درد...


لعنت به هرچی پزشک مغروره...

خسته ام...خابم میاد...


نتیجه اخلاقی:درسته ک کورتون ها (دگزا و بتامتازون و پردنیزولون و تریامسینولون و بکلومتازون و ...)عوارض دارن ...ولی وقتی از درد داشتین میمردین...یه دوز هشت میلی گرمیش از مردن نجاتتون میده:)


خدایاشکرت:)

  • ۱ نظر
  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
  • ۵۱۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کاملیای من

۲۹
آبان

دیروز روز خوبی بود...فقط نمیدونم چرا از صبح تا شبش من خسته و کسل بودم...

ی کاکتوس خریدم...اسمش «کاملیا »س...ینی اولین چیزی که به ذهنم رسید بعد انتخابش ...این بود...:| بعدم که طی مراحل تکاملی به «محمد کاملیا »و هرمافرودیسمی کاکتوس جانم رسیدم:)

دقیقا یه نیم ساعت بعد از خرید کاملیا...عزیزی بهم زنگ زد...کسی که میشه گفت نیمی از موفقیتم رو بهش مدیونم...و من قریب به یک ماه پیش بود ک با لحن خودخواهانه ام خاطرش رو آزرده کردم...

تو راه برگشت همش داشتم به این فکر میکردم که عجب گل خوش یمنی هست:))

طبق آخرین اخبار آخرین عکس یافت شده از فرزندم 

  • ۱ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۹
  • ۶۲۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

امروز و‌امشب...عالی بود...عالی...

کلی سورپرایز شدم...

از دعوای دکتر بشکار سر شیش دقیقه تاخیر گرفته...تا اون امتحان سخت دکتر نظری که مثل همیشه انتقام انرژی مصرفیش واسه گرفتن مدرک تخصصش رو از ما میگیره...تا قرار جراحی دندون عقلم توسط دکتر بشکار ...تا تهدید دکتر ابراهیمی پور برای تحویل دندون اندو شده ی مولر...که اگه تحویل ندیم صفر میگیریم...

تا از ساعت یک و نیم تا هفت و نیم فایل کردن دندون و شونه شکستن...

تا دلقک بازیای مستر نقوی سر کلاس اندو و «زرین نام مادرم است:)فقط پسرا نفهمن...»

تا جلسه انجمن که مستر کشاورز همه تلاشش رو کرد که فردا تولدم کوفتم نشه و یه کاری کرد که شب اول رصد خونه من نباشم تا بتونم تولد بگیرم...

تا خستگی ورود به اتاق بعد ۱۲ساعت و ...دیدن اینکه فاطمه وسایلشو جمع کرده که ببره خونش ...

که فردا باید برم کمک...

که یهو در اتاق باز شد و انوشه و نازنین با گل و کادو اومدن...تا زنگ و پیامک دوستام تا دو شب....

تا تولدی که بچه ها برام گرفتن تو آسمان مهر:دی!

خداروشکر

هفته پرتلاشی رو گذروندم...زندگیم برنامه داشت و شاد بودم ....

  • ۱ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۳
  • ۷۹۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)