گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

امشب عجییییب حس یه مرغ سر کنده رو دارم...

دارم به تنهایی خودم تو خابگاه فکر میکنم و اینکه امشب تو خونه تولد خاهر کوچیکه است...

دارم به این فک میکنم که روزای خوب چقد زود می گذرن.به پارسال فکر می کنم.روزایی که هر شبمو با آسمان مهریا(بچه های انجمن نجوم) یا پژواکیا(بچه های انجمن حمایت از کودکان کار) یا دوستام (نازی و انوشه...) یا بقیه میگذروندم...به این فکر میکنم که من یه برونگرا هستم و چی شد که از مهر به بعد دارم میرم سمت درونگرایی...

چقد بد شد که حس میکنم آسمان مهر دیگه رنگ سابقو نداره...اون خوشی و آرامشی که مد نظرم بود.بدتر اینکه امسال چرا پژواک از هم به در شد؟

باورت میشه منی که عصرا نخابم نابودم.اون موقعا که بانو و بچه ها زنگ میزدن جلسه داریم. با کله می رفتم...چقد بد شد که دوستام اینجا نیستن...

آسمان مهر زیبایی های نجومو بهم نشون داد.کویر رو...

پژواک بهم نگاه لطیف به جامعه داد...و راه کوهنوردی رو به روم باز کرد...

دوستام همدم تنهاییام بودن...خوب بودنو بهم یاد میدادن...مهمتر از همه اینکه میفهمیدم بهم اهمیت میدن!ازون اهمیت معمولیا نه...ازون اهمیت هایی که حس می کنی مهمی...یکی دوستت داره:)

+امشب عجیب دلم میخاست برم تا دوازده شب پیاده روی.راه برم.راه برم...رز و نرگس بخرم...میدونی؟تا حالا شده با خودت فکر کنی...فکر کنی...فکر کنی و بعد به این برسی که اون همراه پیاده روی ای که باید باشه الان اینجا نیست...

+میدونی؟من بلدم خودمو شاد نگه دارم.اما گاهی...گاهی پیش میاد دیگه...

+من چقد خوشبختم که...حمیرای من نیمه گمشدشو پیدا کرده...من چقد خوشحالم که نازنینم آن که بایسته و شایسته است رو پیدا کرده و جمعه عقدشونه...من چقد شادم که فاطمه اون آدم خاصه ی زندگیشو پیدا کرد و به زودی ازدواج میکنن...در عرض یک ماه سه تا دوستم مزدوج میشن:)چی بهتر از این؟

+سروناز داره واسه همیشه میره یزد...از لحظه ای که این خبرو شنیدم...دلم یه عالمه واسش تنگ شده.دلم میخاد فردا که دیدمش محکم بگیرمش تو بغلم...الانم چشام اشک آلوده...

+بهم گفت که...

"کاش یکم جراتشو داشتم.مث آخره فیلمای تراژدی میرفتم پسره رو با ماشین زیر می گرفتم. ولی الان نه جراتشو دارم نه زیاد مهمه برام..."

_ و نه اونقدر عاشقشی...

"آره. خب مشکل همینه.من همیشه وسط بودم.نه جوری بود نخوامش نه جوری که عاشقش باشم..."

_ در کل این یه مهارته که بتونیم آدمای گذشته رو پاکشون کنیم.ذهن فعال و هوش بالا می خواد.

"نه.امید میخواد"

_ینی یه آدم جدید؟

"این راهو رفتم.آدمای جدید خیلی کم تحملن..تا میفهمن جایگزینن...ینی تا اومدم وارد رابطه جدی شم.خلا رابطه قبلیم نشون داد خودشو.خراب کردم.نابود کردم.بارفتنش من تمام اعتماد به نفسمو ازدست دادم..رفتنش مهم نبود..."

_بودنش مهم بود.بودن یه زن به مرد حس قدرت میده.اعتماد به نفس...

"همه میان و میرن .اما جزییات این اتفاق همیشه اثرشو رو شخصیتم میذاره."

+نگاه موقتیشو دوست نداشتم.میدونی که دوس ندارم به آدمای زندگیم موقتی نگاه کنم...میدونی دیگه؟

+اونروز تو اتاق به هم اتاقیا گفتم که:"دلم میخاد کتابمو بردارم.(اشاره به رمان بیلی)برم کافه الف...ساعتها بشینم و کتاب بخونم و موکا بخورم و موکا و موکا.فکر کنم و فکر و فکر...تنهایی..."

گفت:ایده خوبیه...اصن بیا باهم بریم...

گفتم:نه.فقط تهنایی... گفت :دوتا میز جدا میشینیم اصن خوبه؟

 جا داره که اینو گوش کنید...

با صدای شهریار شاکری

  • ۴ نظر
  • ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
  • ۹۸۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

این چند روز اخیر که بازار نذری دادن ها داغ بود.همسایه واسمون نذری آورد.بهشون گفتم :قبول حق باشه:)

خواهرم خندید و گفت که بچه جان تو باید بگی قبول باشه.ایشون بگن قبول حق:) گفتم یادمه ترم یک که بودیییییم.یکی از هم اتاقیا نماز میخوند.بهش گفتم قبول باشه! اونم گفت :باشه مرسی!خندیدم و گفتم:درجوابش میگن قبول حق باشه...جواب دندون شکنی داد.گفت که وقتی میگی قبول باشه قاعدتا منظورت این نیست که نمازم مورد قبول بنده ها باشه.منظورت اینه که قبول حق باشه:)منم در جوابش میگم باشه مرسی:)) 

یادمه بعد اون داستان هممون در جواب قبول باشه میگفتیم باشه مرسی :دی 

بعد حرفام خواهرم فقط نگام میکرد و لبخند میزد...

+آه که چقددددررر امشب دلم میخاست الان پیشش میبودم.امروز 15 آذر و روز حسابدار بود...روز خاهرم...امیدوارم تو رشته ی خودش به جاهای خیلی خوب خوب برسه...

به این فکر میکردم که ...چقد تو زندگیمون به قبول بودن کارهامون توجه میکنیم...من آدم مذهبی ای نیستم.اما پیشنهاد میکنم که بهش فکر کنید:)

+ در محضر حضرت حق سعی کنیم تکلیف خودمان را بفهمیم نه اینکه برای خدا تعیین تکلیف کنیم...

+ آیت الله حکیم همیشه می گفتند : « برای خدا کار کنید ، اگر برای انسان ها کار می کنید ، بدانید که انسان از نسیان خلق شده است و فراموش خواهد کرد . پس برای خدا کار کنید و هر قدمی برمی دارید برای خدا باشد تا مغبون نشوید » .

+سرور شهیدان اهل قلم...آوینی گفت: کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا…!

+شهید حسین خرازی:اگر کار برای خداست، گفتنش برای چیست؟

+هدیه های خوب و یهویی دل نشینن...

بیلی پرفروش‌ترین رمان سال 2015 در فرانسه بوده و تاکنون به 25 زبان دنیا ترجمه شده است. 

بیلی

+رمان من اورا دوست داشتم اثر دیگه ی آناواگالدا رو هم بخونید:)

+کاکتوسای خونمون به گل نشستن...

کاکتوس

  • ۳ نظر
  • ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • ۲۴۵۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)