کوفت
- ۲ نظر
- ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۳
- ۶۶۸ نمایش
استاد فیزیولوژی ای میگفت:
"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...
مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...
چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین چیز است...
ایستاده بودم و دل برکنده از کویر ،
همه تن ، چشم کردم و چشم در چشمآسمان دوختم
و همه جان ، نگاه کردم ودر آن گوشهآسمان آویختم
ودر اعماق این کبود ،
به لذت ، جان می سپردم
و غرقه ی مستی وبی خویشی ،
واشک امانم نمی داد
می نگریستم وبه نگریستن ادامه می دادم
این سخن پیامبر را با دلم می گوید ،
آن را به نیاز وحسرت ، زمزمه میکنم که:
« اگر مامور نبودم که با مردم بیا میزم
ودر میان خلق زندگی کنم ،
دو چشم را به این آسمان می دوختم
و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم
تا خداوند جانم را بستاند.(دکترشریعتی)
+کویر ستاره ایست که در هنگام غروب میدرخشد...
+آسمون کویر محشره...
+دوشب رصد پشت سرهم...آموزش نجوم...دوست داشتم...خدایاشکرت:))اما امشب یکم ابری بود...