گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۴ مطلب با موضوع «زیبا نبشته» ثبت شده است

کوفت

۰۶
دی
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت که برمیگردم
بیخیال تمام عزیزی های مصر و یعقوب های چشم به راه
چنان در آغوش می فشارمت 
که هفتاد و هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنیم...



+من ندانم اندرون «کوفت» من چه نهفته اس که هربار گفتم کوفت!
گفتند:
-ای جانم!
-درگیر کوفت گفتنتم:-D 
-دلم واسه کوفتت تنگ شده بود...
  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • ۶۳۶ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ ؛ ﺗﺎ ﺧﻮﺏ ﺷﻨﺎﺧﺖ !
ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ؛
ﻣﯿﺰﺍﻥ منطﻖ ﺷﺎﻥ ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺍﺩﺏ ﺷﺎﻥ ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ 
ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺷﻌﻮﺭﺷﺎﻥ ،ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺷﺎﻥ ،میزان اصالت شان ،ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻬﺮﻭ ﻣﺤﺒﺖ راستین ﺷﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ،
ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺎﺩﺍﻡ ﮐﻪ ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮ ﻭﻓﻖ ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ؛
ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭﻣﻮﺩﺏ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻦ أﻧﺪ ؛
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺷﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
ﻭﻟﯽ ﮐﺎفی ست ﺑﻪﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﯾﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﯾﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﯼ ، ﺭﻧﺠﯿﺪﻩ خاطر ﺷﻮﻧﺪ ؛
ﺗﺎﺯﻩ ،ﺁﻥﺭﻭﯼ ﻧﺎﻣﺒﺎﺭﮎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧﻨﺪ ...! 
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﺩﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﻧﻪﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺤﺒﺖ ..!
ﺍﺯ اﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺮ ﺣﺬﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ ،،،
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﺍﻫﻞ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ؛
ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺖﻫﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺘﺶ ﮔﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ؛
ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﯽ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﻭﺡ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؛
که ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺎﯼ گاه ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ ،،،
بزرگی و معرفت ٬ادب ، اصالت و نجابت ،
آدمیان را ؛به هنگامه ی خشم و 
عصبانیت بیازمائید
(چارلی چاپلین)

+به من نزدیک نشو...من وقتی عصبانی بشم زمین و زمان را به هم میزنم...

  • ۲ نظر
  • ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۹
  • ۶۵۲ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کلمه...

۲۷
آبان

استاد فیزیولوژی ای میگفت:

"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"

میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!

قبل ترها،همدیگر را میدیدم

بعد تلفن آمد.

دستها همدیگر را گم کردند.

بغل ها هم همینطور.

همه چیز شد صدا. 

هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.

اما صدا را هنوز میشنیدیم.

حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...


بعدتر،اس ام اس آمد.

صدا رفت.

همه چیز شد نوشتن.

ما مینوشتیم.

بوسه را مینوشتیم.

بغل را مینوشتیم.

گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.

یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...


مدتی بعد،صورتک ها آمدند.

دیگر کمتر مینوشتیم.

بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:

"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...


چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.

تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.

زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.

یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.

همان موقع عضویتم را لغو کردم...


ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.

ولی کلمه...

من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.

این آخرین چیز است...

  • ۰ نظر
  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۵۳۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

کویر

۱۶
آبان

ایستاده بودم و دل برکنده از کویر ،

همه تن ، چشم کردم و چشم در چشمآسمان دوختم

و همه جان ، نگاه کردم ودر آن گوشهآسمان آویختم

ودر اعماق این کبود ،

به لذت ، جان می سپردم

ودر آبی این دریا

به عشق ، جان می گرفتم

و غرقه ی مستی وبی خویشی ،

با آسمان ، عشق می ورزیدم

واشک امانم نمی داد

می نگریستم وبه نگریستن ادامه می دادم

و می شنیدم که سکوت آبی وحی

این سخن پیامبر را با دلم می گوید ،

و من در عمق همه ی ذرات وجودم

آن را به نیاز وحسرت ، زمزمه میکنم که:

« اگر مامور نبودم که با مردم بیا میزم

ودر میان خلق زندگی کنم ،

دو چشم را به این آسمان می دوختم

و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم

تا خداوند جانم را بستاند.(دکترشریعتی)

+کویر ستاره ایست که در هنگام غروب میدرخشد...

+آسمون کویر محشره...

+دوشب رصد پشت سرهم...آموزش نجوم...دوست داشتم...خدایاشکرت:))اما امشب یکم ابری بود...

  • ۱ نظر
  • ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
  • ۶۲۵ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)