امشب عجییییب حس یه مرغ سر کنده رو دارم...
دارم به تنهایی خودم تو خابگاه فکر میکنم و اینکه امشب تو خونه تولد خاهر کوچیکه است...
دارم به این فک میکنم که روزای خوب چقد زود می گذرن.به پارسال فکر می کنم.روزایی که هر شبمو با آسمان مهریا(بچه های انجمن نجوم) یا پژواکیا(بچه های انجمن حمایت از کودکان کار) یا دوستام (نازی و انوشه...) یا بقیه میگذروندم...به این فکر میکنم که من یه برونگرا هستم و چی شد که از مهر به بعد دارم میرم سمت درونگرایی...
چقد بد شد که حس میکنم آسمان مهر دیگه رنگ سابقو نداره...اون خوشی و آرامشی که مد نظرم بود.بدتر اینکه امسال چرا پژواک از هم به در شد؟
باورت میشه منی که عصرا نخابم نابودم.اون موقعا که بانو و بچه ها زنگ میزدن جلسه داریم. با کله می رفتم...چقد بد شد که دوستام اینجا نیستن...
آسمان مهر زیبایی های نجومو بهم نشون داد.کویر رو...
پژواک بهم نگاه لطیف به جامعه داد...و راه کوهنوردی رو به روم باز کرد...
دوستام همدم تنهاییام بودن...خوب بودنو بهم یاد میدادن...مهمتر از همه اینکه میفهمیدم بهم اهمیت میدن!ازون اهمیت معمولیا نه...ازون اهمیت هایی که حس می کنی مهمی...یکی دوستت داره:)
+امشب عجیب دلم میخاست برم تا دوازده شب پیاده روی.راه برم.راه برم...رز و نرگس بخرم...میدونی؟تا حالا شده با خودت فکر کنی...فکر کنی...فکر کنی و بعد به این برسی که اون همراه پیاده روی ای که باید باشه الان اینجا نیست...
+میدونی؟من بلدم خودمو شاد نگه دارم.اما گاهی...گاهی پیش میاد دیگه...
+من چقد خوشبختم که...حمیرای من نیمه گمشدشو پیدا کرده...من چقد خوشحالم که نازنینم آن که بایسته و شایسته است رو پیدا کرده و جمعه عقدشونه...من چقد شادم که فاطمه اون آدم خاصه ی زندگیشو پیدا کرد و به زودی ازدواج میکنن...در عرض یک ماه سه تا دوستم مزدوج میشن:)چی بهتر از این؟
+سروناز داره واسه همیشه میره یزد...از لحظه ای که این خبرو شنیدم...دلم یه عالمه واسش تنگ شده.دلم میخاد فردا که دیدمش محکم بگیرمش تو بغلم...الانم چشام اشک آلوده...
+بهم گفت که...
"کاش یکم جراتشو داشتم.مث آخره فیلمای تراژدی میرفتم پسره رو با ماشین زیر می گرفتم. ولی الان نه جراتشو دارم نه زیاد مهمه برام..."
_ و نه اونقدر عاشقشی...
"آره. خب مشکل همینه.من همیشه وسط بودم.نه جوری بود نخوامش نه جوری که عاشقش باشم..."
_ در کل این یه مهارته که بتونیم آدمای گذشته رو پاکشون کنیم.ذهن فعال و هوش بالا می خواد.
"نه.امید میخواد"
_ینی یه آدم جدید؟
"این راهو رفتم.آدمای جدید خیلی کم تحملن..تا میفهمن جایگزینن...ینی تا اومدم وارد رابطه جدی شم.خلا رابطه قبلیم نشون داد خودشو.خراب کردم.نابود کردم.بارفتنش من تمام اعتماد به نفسمو ازدست دادم..رفتنش مهم نبود..."
_بودنش مهم بود.بودن یه زن به مرد حس قدرت میده.اعتماد به نفس...
"همه میان و میرن .اما جزییات این اتفاق همیشه اثرشو رو شخصیتم میذاره."
+نگاه موقتیشو دوست نداشتم.میدونی که دوس ندارم به آدمای زندگیم موقتی نگاه کنم...میدونی دیگه؟
+اونروز تو اتاق به هم اتاقیا گفتم که:"دلم میخاد کتابمو بردارم.(اشاره به رمان بیلی)برم کافه الف...ساعتها بشینم و کتاب بخونم و موکا بخورم و موکا و موکا.فکر کنم و فکر و فکر...تنهایی..."
گفت:ایده خوبیه...اصن بیا باهم بریم...
گفتم:نه.فقط تهنایی... گفت :دوتا میز جدا میشینیم اصن خوبه؟
جا داره که اینو گوش کنید...
- ۴ نظر
- ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
- ۱۰۶۵ نمایش