گلیومای افکار یک دندانپزشک

گلیومای افکار یک دندانپزشک

دل آدمیزاد همچون گنجشک است...روزی هفت مرتبه دگرگون می شود...

موجودی آبانی...با دلی بارانی...انسانی فانی...درجستجوی شادی های آنی...
+۱۵ام و ۳۰ام هرماه انشاءالله آپ میشویم:))

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲۹ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

وحدت...

۳۰
تیر

و فارغ التحصیل شدیم...

گفت که : " اولین رمز موفقیت وحدت است ، وحدت با خودتان... کسی می تواند به وحدت با دیگران برسد که ابتدا در درون خودش به وحدت رسیده باشد. کسی که افسردگی و ناراحتی دارد ، با خودش درگیر است و نمی تواند به وحدت برسد.شرایط رسیدن به وحدت پشت سر گذاشتن این 4 صلح است :

صلح با طبیعت

صلح با مردم

صلح با خودت

صلح با خدا

حضرت مولانا گفته اند که برای اینکه این 4 صلح را پشت سر بگذاری باید 4 دیوار عین رو بشکنی...

علاقه

عناد

عقیده

عادت

بقول حضرت شمس ، تو زمانی می توانی این 4 دیوار عین را فرو بریزی که تمام عمر خود را روی مبارزه با 4 نون معطوف کنی ...

نادانی

ناتوانی

نگرانی

و نیازمندی

تا تو در نهایت به وحدت برسی...

  • ۷ نظر
  • ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۰
  • ۹۳۹ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

پرنده...

۳۰
آذر

پرانتز را باز کنید ، بنویسید ( پرنده ...
پرانتز را نبندید ... بگذارید پرنده آزاد باشد...

پرنده

چند روز پیش که از مقابل مغازه های پرنده فروشی رد میشدم . چند دقیقه ای جلوی ویترین مغازه ها وایسادم و قفس های مملو از پرنده هارو که همش تو سرو کله ی هم میزدن نگاه کردم.مثل این میموند که 20 نفر آدم رو تو یه اتاق 12 متری زندونی کنن... همیشه از بودن پرنده ها در قفس متنفر بودم.چرا ما آدمها اینقدر سنگدل هستیم؟ یهو یاد شعر سهراب افتادم ::و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ " و اون گوشه ی خز ذهنم یاد این شعر افتاد:" من یه پرنده ام.آرزو دارم تو باغم باشی...خنده" و یاد این جمله : " پرنده هایی که در قفس به دنیا می آیند فکر میکنند پرواز نوعی بیماری است..."

به این فکر میکردم که چرا ما آدمها همیشه زیبایی هارو و خوبیها رو به جای اینکه از وجودشون بهره ببریم، اسیر میکنیم...

+ بنظرم بین حیوانات «پرنده ها... بهترین اند.چرا ؟

به دلیل اینکه : 1_ اغلبشان زیبا هستند.رنگی رنگی و جذاب...

2_ بین حیوانات تنها گروهی هستند که میتوانند پرواز کنند و همواره در اوج هستند :) 

3_ نظام زندگیشان «تک همسری»است . یعنی پایبند به زن و زندگی و مسئولیت پذیر :)))

4_ در مکالمات محاوره کاربرد زیادی دارند😂 دونفر را میبینیم که عاشقانه در خیابان قدم میزنند.باخود میگوییم : این دوتا مرغ عشق رو ببین ... یا کسی که آیکیوی پایینی دارد را اسگول (نام پرنده ایست) می نامیم😎

5_ خیام با نوشتن کتابی با نام «منطق الطیر» به ما آموخت که پرندگان حیواناتی منطقی هستند:) و باید از آنها سیستم تک همسری را فرابگیریم✌

6_سیمرغ و ققنوس پرنده اند و این دلیلی بر برتری پرندگان برسایر حیوانات است.

7_ آنها اولین کسانی بوند که بوسیدنِ عاشقانه ی نوک به نوک را کشف کردند😁

8_آنها گیاهخوار هستند...

+ دلم پرواز میخواهد...

+مانند پرنده باش که روی شاخه ای سست و ضعیف لحظه ای می نشیند.آواز میخواند و احساس میکند که شاخه میلرزد...ولی به آواز خواندن خود ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد:)

+آدم های اطرافتون مثل پرنده ها هستن. اصلا دلشون نمیخاد اسیرشون کنین...آزاد بذاریدشون.اگه پروازو ازشون بگیرین ازتون متنفر میشن...

+قصه ی معراج شاهین راز بود / فصد او از زندگی پرواز بود

لحظه ی پایان او آغاز بود / مرگ او خود آخرین پرواز بود...

  • ۳ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
  • ۸۱۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

گفت:

امروز چند شنبه است؟ چندم کدام ماه از کدام سال است؟
امروز چند ساله ای؟
چیزی به یاد نمی آورم جز اینکه امروز اکنون است و اینجا زمین است و تو به دنیا آمدی. . .

و این عکس رو به عنوان هدیه تولدم بهم داد...لبخند

  • ۱ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۳۶
  • ۶۳۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

فردا میریم سمت یزد‌...خیلی یهویی شد و خیلی ذوق دارم واسش:)

هفت نفریم:)

من و زینب... موری فول اچ دی و اچ دی بزرگ...سین شین و کامنش و استاد آریانا...

+ بقول حافظ : قد بلند تورا تا به بر نمی گیرم / درخت کام و مرادم به بر نمی آید 

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • ۷۵۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

گره...

۲۵
شهریور

گفت : یه جمله میگم از من یادت بمونه ... و اون اینه که حس و حالت رو به هیچ چیز و هیچ کس جز خودت گره نزن...

+ میخام به توصیه اش گوش کنم:)

+ تو خابم بالا پایین میپریدم و بلند گریه میکردم واسمشو داد میزنم ... از خاب پریدم گوشیو برداشتم بهش زنگ زدم...ی بوق نخورد ک برداشت...گریم گرفت... شوکه بودم...حالش خوب بود ...

  • ۲ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۳
  • ۶۳۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

جالبه

۱۶
شهریور

جالبه...اینکه همه معتقدن خدا خیلی دوسم داره...

اما من میگم اگه خدا دوسم داشت هیچوقت اینطور نمی شد...

+تلخ منم...همچون چای سرد که ساعات طولانی نگاهش کرده باشی...و ننوشیده باشی...تلخ منم...چای یخ...که هیچ کس ندارد هوسش را...#سیدعلی_صالحی

+ گفت:«تا حالا بهت گفتم موقع دیدنت قلبم شروع به تندتند تپیدن میکنه؟»

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۰
  • ۶۱۰ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

خواب فیروزه ای

۱۱
شهریور

خواب دیدم...دیدم که یه لباس آبی فیروزه ای تنمه پر از سنگدوزی های فیروزه.گردنبند فیروزه هم گردنم بود.یهو نمیدونم چی شد...سنگ گردنبندم ناپدید شد.دونه دونه همه ی سنگهای روی پیراهنم افتادن زمین و محو شدن...از خواب پریدم.اشکم ریخت‌... بهت پیام دادم که کابوس دیدم... گفتی بهش فکر نکن...

تو دفتر جلد فیروزه ایم نوشتم : خدایا فیروزه ی منو ازم نگیر... و من عجیب حس میکنم فیروزه ی من تویی...

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۳
  • ۵۶۸ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

بخوانید محدودیت های جالب انسان را...

از لحظه ای که متولد شدم دلم میخاست هنجار شکن باشم.محدود نباشم...دوران بچگیم پر بود از این اتفاقات...پر بود از عصبانیت مادر و پدرم...خیلی کارا رو کردم خیلی کارا هم...نشد!هیچوقت دوست ندارم یکی بالای سرم وایسه بگه فلان کارو نکن.دلم میخاست آزاد باشم.بنظرم ما تو ایران یاد گرفتیم با محدودیت بزرگ شیم!و از قوانین غیر منطقی متنفرم...هیچوقت تو کتم نمیره.

از دوران کودکی که بگذریم...وارد دبستان شدم.بزرگترین معضلم این بود نمیتونستم ناخن کوتاه رو تحمل کنم.اینکه تا ته ناخن رو بگیرم و انگشتم زخم شه...

تو دوران راهنمایی...علاوه بر ناخن...معضل گوشی موبایل داشتم!اعتراف میکنم اون روزی که سر کلاس ریاضی مبتکران !هندزفری تو گوشم بود و آهنگ گوش میکردمو خانم ابوی برداشت گفت که:" من حواسم به همه چی هست.حتی پشه تو کلاس درسم پر بزنه متوجه می شوم"و من سرمو تکون میدادم و نیشخند می زدم که کجای کاری...از اول کلاست دارم آهنگ گوش میکنم اصلا فکر نمیکردم که یه همکلاسی نامرد منو لو بده و ماه بعدش مدیر مدرسه خفتم کنه که چرا موبایل داری...

تو دوران دبیرستان علاوه بر ناخن و موبایل...ابرو و قدوعرض مانتو و مقنعه ی طلبگی  اضافه شد!همیشه ناخن گیر داشتم همراهم.در مورد موبایلمم محتاط بودم.مانتوهام مشکلی نداشت اما واقعا از پوشیدن مقنعه چونه دار متنفر بودم!واقعا خیلی زشته امریکا داره به این سرعت پیشرفت می کنه و ...بعد ناظم دبیرستان های ایران جلو در مدرسه بچه هارو چک کنن که کی ابروهاشو برداشته کی برنداشته!چرا سر صف نیومدی؟چرا ده دقیقه تاخیر داشتی؟چرا ...؟چرا...؟

هر لحظه منتظر بودم که دانشجو بشم.فرج حاصل شد و اومدم اینجا...اما متوجه شدم که محدودیت ها تمومی ندارن.تو بااااید ساعت هشت شب خابگاه باشی...تو باااید همونی باشی که هراستیا!!! میخان.تو باااید...شاید بنظر من خیلی احمقانه بنظر بیاد که به پوشیدن شلوار لی آبی آسمونی گیر بدن!به اینکه چرا مانتوت این رنگیه؟چرا کفشات...اما واقعا بنظر خودشون احمقانه نیست؟خداروشکر من هیچوقت با این جماعت جاهل سروکاری نداشتم :)

هر لحظه منتظرم درسم تموم بشه و واسه خودم زندگی کنم...به دور از محدودیت های پست این چنینی...اما واقعا مامان میذاره؟:)

اصلا یکی از دلایلی که نمیخام تا سال ها به ازدواج فکر کنم همین محدودیت های بعد از ازدواج هست.مخصوصن در فرهنگ ما که زنها همیشه ضعیف شمرده شدن...(فرهنگ غرب هم بهتر ازین نیست!)

متنفرم از اینکه پرنده تو قفس باشه.نمیخام تو قفس باشم.اما بال پرواز هم ندارم...خیلی کارا تو دنیا هست که باید تجربه کنم.باید بجنگم.فتح کنم.پیروز شم... دکتر بشکار میگفت:" یه فرد masterمرزهای علم رو جابه جا می کنه"...اما من...من فقط می خام مرزهای زندگی حودمو جابه جا کنم و ناتوانم...مرزهای افکارم ، بینشم ، جهان بینیم رو میخام بشکنم...دلم میخاد طی الارض کنم!دلم میخاد همه توانایی هام ...استعداد هام ...(البته اگه دارم!) شکوفا شه...

شنیدستم که دکتر شریعتی جمله ای با این مضمون گفته که انسانها چهار زندان رو تجربه می کنن.تاریخ ، طبیعت ،جامعه و خود...دارم فکر میکنم از زندان خودم که خودمو بکشم بیرون با این دنیای غم زده چه کنم؟

 بشنوید ! با صدای احمد شاملوی عزیز...

در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر...
از این زنجیریان،
یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته است.
از این مردان،
یکی، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خودرا،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است
از اینان، چند کس،
در خلوت یک روز باران ریز،
بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه،
از دیوار کوتاهی به روی بام جستند
کسانی، نیم شب،
در گورهای تازه،
دندان طلای مردگان را می شکسته اند.
من اما هیچ کس را
در شبی تاریک و توفانی نکشتم
من اما راه بر مردی ربا خواری نبستم
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم .
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی
که مردار زنان را دوست می دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی
که در رویایشان هر شب زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.
من اما در زنان چیزی نمی یابم
- گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی
که میرویند و  می خشکند و می پوسند و می ریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند،
شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم این است...جرم این است...

 

+گفت: به نظر من اگه نمازو سر وقت نخونی حداکثر تا یک ساعت قضا میشه!

خیلی اگرسیو جواب دادم که:به نظر من تو بهتره نظرتو واسه خودت نگه داری در این موارد:)

 

  • ۷ نظر
  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۲
  • ۹۴۱ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

همه چیز از یه گلودرد ساده شروع شد.اونقد ساده بود که اصلا فکرشو نمیکردم این حکایت رو بسازه.بهتره بگم که همه چیز از بخش داخلی بیمارستان شروع شد.از روزهایی که میرفتیم واسه معاینه دهان و دندان بیماران بیمارستان...از ششم دی ماه شروع شد و تا هجدهم منو به دنبال خودش کشوند!روز دومش...با بچه ها رفتیم خوسف!تا تونستم نرگس جمع کردم.من خوب بودم...ینی حس میکردم که خوبم...روز سوم گلودرد بدتر شد.منم ازونجایی که خودمو خیلی دکتر میدونستم و با توجه به سابقه قبلی سینوزیت کوآموکسی کلاو به همراه سیتریزین واسه خودم تجویز کردم.روزچهارم...روز پنجم.پاشدم با اون حال رفتم پیاده روی در دشت و دمن و فقط خودم میدونم چقد داغون بود حالم! و باز همش خاب و بیحالی ...روز ششم دیدم هیچ بهبودی ای حاصل نشد!رفتم دکتر...دکتر گفت خوب میشی!و یه عالمه داروی دیگه داد...روزهشتم که رسید کم آوردم!نشستم گریه کردم...روز به روز بدتر میشد حالم...خدیجه جان فشارخون و ضربان قلبمو اندازه گرفت.افت فشارومقدارکی افت قند داشتم.فیروزه ی جان!مثل یه فرشته ی مهربون از راه رسید و من خودمو دیدم تو اورژانس بیمارستان امام رضا که دارم سرم نوش جان می کنم.با سلام و صلوات برگشتیم خابگاه.خوب بودنم رو جشن گرفتم و رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم...اما امان از روزگار ملون دقیقا فقط یک ساعت خوب بودم.روز نهم بیمارستان نرفتم و بخشمو دودر کردم وتا عصر خوابیدم!عصر بی قرار و بی حال و افت فشار و تب و تاکی کاردی...

رفتیم دکتر...باید بستری میشدم!وای!آخه الان؟تو این وضعیت؟با این همه نگرانی و استرس درس ها؟چرا آخه؟

میتونم به ضرس قاطع بگم که در حال موت بودم و فقط اونهایی که منو تو بیمارستان دیدن میفهمن چی میگم...قوت غالبم شده بود سرم و آپوتل و سفتری اکسون و عشقی به نام تامی فلو...بعد از دو سه روز به زندگی بر گشتم!اون شب رو خدیجه تو بیمارستان کنارم بود...

 خلاصه ... اون چند روز با تموم سختیاش واسم خیلی خوب بود.حداقلش اینکه فهمیدم حالم دقیقا واسه کیا مهمه و کدوم آدمای زندگیم منو به یاد دارن.وقتی بستری شدم به مامان نگفتم!میدونستم اگه بفهمه گریه و ...

روز نهم مامان زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خابگاه...تا اینو گفتم زد زیر گریه!اشکم در اومد...گفت تو چطوری به من دروغ میگی؟چی شده؟ میگفتم خوبم!باور نمیکرد.شده بودم چوپان دروغگو...! 

میخام تشکر کنم!

از مامانم که اینقدر دلش مثل برگ گل لطیفه...الهی بمیرم و اشکشو نبینم...

از خاهرم ...از کسی که همیشه مدیونشم ...وای زینب نمیدونی وقتی گفتی رسیدی بیرجند و داری میای سمتم چه حسی داشتم.نمیدونی وقتی سرم به دست با اون لباس صورتی مسخره تو سالن دیدمت اصن حالم خوب شد!کاش همیشه بودی کنارم...آخه چقد تو مهربونی؟شبی که همش گاز خیس میذاشتی رو پاها و پیشونیم که تبم بیاد پایین رو یادم نمیره.یادم نمیره رسیدگی کردنات رو ...یادم نمیره که موهامو شونه میکردی بچه ها اومدن گفتن اوووووه این حالش خوبه چرا اینقد تحویلش میگیری:) و من تو دلم با خودم گفتم اونا که زینب مهربون منو نمیشناسن:)

از خدیجه...ممنونم!اون چند روز وبال گردنت بودم! دکتر،بیمارستان و...مرسی مرسی مرسی دوست خوبم.تو دوستیتو واسه من کامل کردی:)

از ندا...اون روزا امتحان داشتی و همش هوامو داشتی. مزه ی سوپهای خوشمزه ات و شلغمایی که میذاشتی واسم و ...آخه تو چطوری اینقد خوبی دختر؟

از منجم...شب تو بیمارستان بودم.پیام داده که :میشه زنگ بزنم.میشه جواب بدی؟ مرسی که بیادم بودی...مرسی که هستی...

از انوشه...که ری به ری حالمو میپرسید.من قربونت برم که تو اینقد مهربونی.بیمارستان که بودم خبر داد که یه بسته ی پستی دارم:)سورپرایزی بس شگرف!بعد خوندن این متن مدیونی اگه مامانتو از طرفم نبوسی.مرسی از مامانت...

از مهشید و حسن...بیمارستان بودم.مهشید پیام داده که :قانعی حالت چطور است؟ گفتم خوبم و ممنون...از لحنم فهمید خوب نیستم.ینی من عاشقتم مهشید.اولش فک کردم منجم بهش خبر داده...اما بعدش فهمیدم صرفن میخاسته حالمو بپرسه ...عصر اومدن بیمارستان...با دسته گل نرگس!با یه امانتی...که روش نوشته بود:


از مرضیه ...دختر تو چقد لطیف و با احساسی...شب اولی که بیمارستان بودم.پیام داد که :تو کجایی من چند بار اومدم.اتاقت نبودی...گفتم بیمارستان! گفت عههههه من نرگس گرفتم واست خب! و فرداش نرگسامو آورد:)

از چارتا گلی که با دسته گل اومدن :)ندا ، فاطمه ها ، آیلین ...مرسی مرسی مرسی بابت دسته گل خوشگلتون!مرسی که هستین...مرسی که حالمو میپرسیدین...مرسی که خوبین... باید یه دنیا دوستون داشت...

از نازنین...فک کنین اون روزا درگیر مجلس عروسیش بود و وسطش هی حالمو می پرسید...

وای سمیه.سمیه.سمیه...مرسی...مرسی که اینقد خوبی تو دختر...

از دکتر فیروزه...میدونستی که واقعا یه دکتر خوب و مهربونی؟دست گلت درد نکنه...ان شاءالله به هرچی میخای برسی

از دو دکتری که سورپرایزم کردن!شما دونفر کل تصوراتمو راجع به همکلاسیا بهم زدین و شگفتی آفریدین...عاشق اون کنسرو دلمه بودم که شد خاطره:)

از یگانه ...که تو بیمارستان کنارم بود.که نگاهش نگران بود...

از تیچر... وقتی فهمید بیمارستانم پیام داد:"من امشب باید ببینمت." موقع ترخیص کنار من و خاهر جان بود...مرسی.تو دوست ترین تیچر دنیایی...

از دبیرچی...ممنونم که حواست هست...مرسی دوست خوب من...

از نسرین و یاسمن و تهمینه...که بعد امتحانشون بدو بدو اومدن بیماستان...مرسی بچه ها...ما بهترین بیرجندیارو تو کلاسمون داریم...

اینا بولداش بودن واسم!مرسی آدمای بولد زندگیم...

از دکتر ضیایی هم باید تشکر کنم...بابت اتاق لب دریایی که دراختیارم گذاشت!که تو بیمارستان بهم بد نگذره!

آنفولانزای نوع B را در کنار لکوپنی تجربه کردیم!

تمام نگرانیم تو اون چند روز ارتودنسی بود!اینکه نتونسته بودم بخونمش!با مرگ رفسنجانی خ/ج ان بقول مرحوم جمالزاده ستاره ی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت...خدا بیامرزش مرگش هم پر از برکت بود واسه دانشجوها!

خلاصه 15 تا امتحان این ترمم گذشت...به همشون امید پاسی دارم!

+گفت :ارتودنسی رو میفتم . جواب دادم:انشاالله هممون پاسیم. گفت:"آآررره...بعنوان شیرینی دست جمعی بزنیم به کوه و کمر و زندگی کنیم و با ترسامون رخ به رخ بشیم..."

مثلا داشت شعارای زندگی منو زیر رادیکال می برد.خنده

#من_نمیخوام_فقط_زنده_بمونم_میخوام_زندگی_کنم:)

#من_میخوام_با_ترس_هام_روبرو_بشم:)

+گفت :شاعر میفرماید دریایم و نیست باکم از طوفان / دریا همه عمر خوابش آشفتست...

 +وقتی می خواهید از یک کوه بزرگ بالا روید ،تنها کسانی می توانند به شما راهنمایی دهند که قبلا آن کوه را فتح کرده اند .افراد عادی از همان ابتدا خواهند گفت غیر ممکن است!

دامنه های باغران...اون نقطه ی قرمز رنگ نپریده! که میبینین باد اورده ی خاک پاک امریکاست...:دی

  • ۱۴ نظر
  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • ۱۸۰۳ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)

این چند روز اخیر که بازار نذری دادن ها داغ بود.همسایه واسمون نذری آورد.بهشون گفتم :قبول حق باشه:)

خواهرم خندید و گفت که بچه جان تو باید بگی قبول باشه.ایشون بگن قبول حق:) گفتم یادمه ترم یک که بودیییییم.یکی از هم اتاقیا نماز میخوند.بهش گفتم قبول باشه! اونم گفت :باشه مرسی!خندیدم و گفتم:درجوابش میگن قبول حق باشه...جواب دندون شکنی داد.گفت که وقتی میگی قبول باشه قاعدتا منظورت این نیست که نمازم مورد قبول بنده ها باشه.منظورت اینه که قبول حق باشه:)منم در جوابش میگم باشه مرسی:)) 

یادمه بعد اون داستان هممون در جواب قبول باشه میگفتیم باشه مرسی :دی 

بعد حرفام خواهرم فقط نگام میکرد و لبخند میزد...

+آه که چقددددررر امشب دلم میخاست الان پیشش میبودم.امروز 15 آذر و روز حسابدار بود...روز خاهرم...امیدوارم تو رشته ی خودش به جاهای خیلی خوب خوب برسه...

به این فکر میکردم که ...چقد تو زندگیمون به قبول بودن کارهامون توجه میکنیم...من آدم مذهبی ای نیستم.اما پیشنهاد میکنم که بهش فکر کنید:)

+ در محضر حضرت حق سعی کنیم تکلیف خودمان را بفهمیم نه اینکه برای خدا تعیین تکلیف کنیم...

+ آیت الله حکیم همیشه می گفتند : « برای خدا کار کنید ، اگر برای انسان ها کار می کنید ، بدانید که انسان از نسیان خلق شده است و فراموش خواهد کرد . پس برای خدا کار کنید و هر قدمی برمی دارید برای خدا باشد تا مغبون نشوید » .

+سرور شهیدان اهل قلم...آوینی گفت: کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا…!

+شهید حسین خرازی:اگر کار برای خداست، گفتنش برای چیست؟

+هدیه های خوب و یهویی دل نشینن...

بیلی پرفروش‌ترین رمان سال 2015 در فرانسه بوده و تاکنون به 25 زبان دنیا ترجمه شده است. 

بیلی

+رمان من اورا دوست داشتم اثر دیگه ی آناواگالدا رو هم بخونید:)

+کاکتوسای خونمون به گل نشستن...

کاکتوس

  • ۳ نظر
  • ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • ۲۴۵۴ نمایش
  • مجسمه ی متفکر :)